من خسته‌ام از ملایی که فقط کلمات فقه و اصول را بلغور می‌کند اما مردم نه از علم و نه از عملشان خوشه ای چیده‌اند، بیزارم از هم لباسی‌هایی که عمامه ی سرشان، سند عرضشان است اما نه به پاس حرمت نوکری آقایشان که به جهت میانبری تا شاید برسند به نانی یا نوایی!، متنفرم از آنان که پس از سال‌ها درس خواندن در کلاس‌های درس، نه علمی دارند که بفهمانند، نه خطابه ای که بگویند، نه قلمی که بنویسند، نه اشاره ای که بنمایند و نه حرکتی که لااقل هم‌شکل اموات نباشند!

«پايگاه خبري تحليلي رئيس جمهور ما»/حجت الاسلام عابد باقری: اهلش باشی تصدیقم می‌کنی، می‌گویی نور به گورت ببارد که گل می‌گویی و گلگونه می‌نویسی، اهلش نباشی حرف‌های دل من، خواندن زبان لاتین در گوش نوزاد است و خواستن بازخوانی کردن افعال سه مفعولی آن!

از لابلای درس و بحث خارج بیرون آمدم و رفتم از قم. از قم که بروی تازه می‌فهمی قم کجاست؟ حیف که اولین ظلم را به قم آقایان علمایی می‌کنند که قرار است همیشه بمانند در آنجا و چنان عقد اخوتی بسته‌اند که مگر به زور حضرت عزرائیل جنازه‌شان را بیرون ببرند از قم و الا می‌مانند تا به خیال خود شاگردی کنند مکتب امام صادق(ع) را! اصلاً به روی خود نمی‌آورند که امام صادق(ع) فرموده بخوانید و بروید، نه بخوانید و بار بیندازید و بمانید تا اینکه حضرت ملک الموت دست به کار شود! آخر فایده سال‌ها جیره خوری از سفره امام غائب(عج) کی قرار است شامل حال مردم شود! پس از آنکه نشاط جوانی رفت و گرد پیری به چهره‌تان نشست و دست به عصا شدید؟! یا شاید در عالم برزخ؟!

انصاف است مردمی که سهم امام(ع) را به نیت قربت و سلامتی امام زمانشان می‌رسانند به دست شما، جنازه هم محلی‌شان به غسل و تکفین غلط حواله گور شود یا پس از برگشتن از تمتع بفهمند نماز پشت مقام را ضایع کرده‌اند؟ سزاوار است پیرمرد دهاتی از غسل حتی غینش را هم نداند و تر شدن بدن را ادای واجب شرعی‌اش بداند؛ حال کدام طرف بدنش را باید اول می‌شسته را آب باید تشخیص می‌داده نه خودش! درست است وضو را بعضی چنان واژگون انجام دهند که حتی از مهندسی بعضی سیاست مداران امروزی ما هم قمر در عقرب تر شود؟! تیمم که دیگر پیشکش حضورتان.

بعضی فقط می‌مانند در قم که بخوانند تا خوانده باشند؛ نه آنکه آخرالامر عمله شوند برای حضرت حجت(عج). می‌خوانند فقه و اصول را تا رمقی در بدن دارند برای آنکه ارتزاقشان شرعی باشد! نه آنکه عملکردشان به درد مردم بخورد؛ تا نانشان بریده نشود، حالا نامشان را چه شود که هیچ، یادشان هم هیچ تر. کسی که پس از سال‌ها درس خواندن، نچشیده باشد طعم عملگی برای امامش را، می‌خواهد همچنان بنشیند تا فقط از اوراق رسائل و مکاسب شیخ دریابد رموز عاشقی را؟ سؤال‌های هزاران جوان کنجکاو، در ذهنشان رسوب بزند و او بنشیند و برای عهد پس از نماز صبح چله بگیرد! اگر این راه به ترکستان نباشد قطعاً به ذی طوی هم نخواهد بود.

من خسته‌ام از ملایی که فقط کلمات فقه و اصول را بلغور می‌کند اما مردم نه از علم و نه از عملشان خوشه ای چیده‌اند، بیزارم از هم لباسی‌هایی که عمامه ی سرشان، سند عرضشان است اما نه به پاس حرمت نوکری آقایشان که به جهت میانبری تا شاید برسند به نانی یا نوایی!، متنفرم از آنان که پس از سال‌ها درس خواندن در کلاس‌های درس، نه علمی دارند که بفهمانند، نه خطابه ای که بگویند، نه قلمی که بنویسند، نه اشاره ای که بنمایند و نه حرکتی که لااقل هم‌شکل اموات نباشند! اگرچه کمند این‌ها، و حتی خیلی کمند این‌ها، اما برای ما همین خیلی کم هم خیلی غصه به بار می‌آورد، غصه ای که خواب شب را از جانت می‌گیرد و بجای دیدن حوری موعود بهشت، عکس چهاربعدی انگلا مرکل را مقابل چشمانت مجسم می‌کند که با پارچ، آن زهرماری را می‌خورد در نمایشگاه آلمان‌ها، کابوسی که جانت را چنان بلرزاند که حتی دویست و بیست ولت برق هم توان ندارد چنین شوکی را به تنت هدیه کند.

ولی من می‌بوسم دست بی شمار دوستانی که پس از ملا شدن از پای نوشته های شیخ و مرحوم آخوند بر می‌خیزند و می‌روند میان مردم، لابلای شادی‌ها و حتی غصه های مردم، در کنار سفره ساده پیرمرد روستایی تا پشت میز درس دانشگاه صنعتی شریف برای گفتن دو واحد درس دینی، حتی به گورستان می‌روند تا خواب جنازه‌ها را تجربه کنند و چینش سنگ لحد و باز بودن بندهای کفن میت را به چشم خود ببیند، تا اشتباهی در تدفین مؤمنی صورت نگرفته باشد.

من عاشق ملایی هستم که اندوخته‌اش را به کلاس درس ابتدایی‌ها می‌آورد و یا با دانشجوی ترم آخر هم کلام می‌شود، یا اینکه معلوماتش را به زنجیر تحریر می‌کشد و هدیه می‌کنند به چشمان و دل‌های اهلش، و یا آنچه را آموخته، همانند گلبرگ‌های چشم نواز و رنگین کمانی از فراز منبر وعظ به مخاطبانش ارزانی می‌کند؛ یا شاعری می‌شود که معارف ناب را سوار بر زورق ذوق می‌کند و روانه می‌سازد به دریای دل مردم، و صله‌اش را همیشه بی تأخیر می‌گیرد از آقا علیه السلام.

من نوکر هم لباسی هایی هستم که صبحگاه به طلب رفع حوائج خلق از خانه می‌روند بیرون و می دوند و حتی زن و فرزند را هم از نعمت دیداری سیر محروم می کنند. دوستانی که هرگز فرصت ندارند بایستند مقابل آینه تا خط تحت الحنک خود را زاویه دهند بلکه چنان عاشقانه می دوند که هرگز کسی ماراتنی را شبیه آن ندیده است و خوشحالم که خیلی زیادند اینها.
اهلش باشی تصدیقم می کنی، می گویی نور به گورت ببارد که گل می گویی و گلگونه می نویسی، اهلش نباشی حرف های دل من، خواندن زبان لاتین در گوش نوزاد است و خواستن بازخوانی کردن افعال سه مفعولی آن! خدا رحمت کند استاد زبانمان که ما نتوانستیم بفهمیم چه می گوید چه رسد به محمدجواد من که تازه دو ماه دارد!

خسته نباشی هم لباسی، خدا قوت سرباز، کاش وقتی سرباخته می شدیم می شدیم سرباز، امام حیف که فعلا حراج ترین واژه در وادی عشق، سرباز است، خود عشق هم.
هم لباسی های من خسته اند، ولی نه جانشان، آنقدر آنچه را یاد گرفته اند در عمل حمالی کرده اند که تنشان خسته شده، ولی تازه دارند می فهمند عاشقی را؛ تازه می فهمند حمالی قواعد سربازی امام زمان کردن در کوره دهات ها و روستا های دورافتاده، خیلی زودتر می بردشان تا خیمه آقا و هزار بار نزدیک ترند از آنانکه فقط در گوشه حجره می خواهند برسند.
باید بروی که راه بلد شوی، باید بدوی که خسته شوی، آقا کسانی که صورتشان زیر عمامه، خاک نخورده است را به غلامی قبول نمی کند، خاک کلاس مدرسه و دانشگاه یا خاک مجلس وعظ حسینیه سیدالشهدا(ع) و یا خاک قبرستان محله بالا هیچ کدامشان فرق نمی کند، مهم این است که همراه با عبا و قبای آقا، نژاد زرورقی نداشته باشی و گروه خونی ات خیلی منفی نباشد.

من غبطه می خورم به حال رفقایی که خیلی زودتر از من سرباز شدند و خوشحالم وقتی هم لباسی هایی را می بینم که سربسته اند. من دورم از آنان، ولی صدبار شکر که از اینان هم دورم و خدا دورترم کند به حق سجاده نماز شب تان. غبطه می خورم که درس خواندند و ننشستند که بیایند و ببرندشان که خود می‌روند هرجا بوی نوکری امام(عج) می دهد.

گاهی در شادی مردم غرق شدم، گاهی هم با دردهایشان دردمند، جنازه های متلاشی مردم بم را از زیر آوار بیرون نکشیدم، اما مغز جمشید را برگرداندم داخل کاسه سرش، من بوی مرگ را از زمین لرزه منجیل نشنیدم اما استخوان سرتا پای مسلم که با سنگ بیست تنی له شده بود را تکان دادم و تقه اش صیحه صور بود در جان غفلت زده ام. جنازه را وقتی له شده دستت می دهند را باید شکلات پیچ کنی در پلاستیک و ببری لای کفن تا بفهمی چقدر شکلات خوردن، بی مزه و تلخ است با این خاطرات. با معلم و شاگرد و کاسب و بچه هیاتی بوده ام، با دانشجویان هم نشسته ام، کارمندان محل هم مرا می شناسند، طعم زندگی آخوندی را باید وقتی حس کنی که به دستان پینه زده مرد کشاورز دست می دهی ، هنگامی که دست می کشی به سر دخترک یتیم روستا، یا حتی زمانی که ذره ای از خدا را تزریق می کنی به دل رباخوار محل.

وقتی دعای زیر ایوان فیضیه را بگذاری و با ساده دلان روستایی معتکف شوی در مسجد کوچکی که دارند، می فهمی چراغ حرم حضرت معصومه(س) چه نور قشنگی دارد. حتی وقتی دور روز بعد سحر کوچک و مادرش که تازه از مهمانی اعتکاف با تو خداحافظی کرده اند و جنازه شان را مقابلت می گذارند می فهمی زندگی چقدر مینیاتوری و عجیب است؛ همه رنگی دارد، سیاه و سفید، ولی نقشش قشنگ است حتی در اوج دردهایش. چقدر مادر سحر قشنگ قبل از تصادفش، خوابی را تعریف کرد که گفتم بازگویش نکن. اما زیباتر از خوابش، قبر سه نفره ای بود که مادر و دختر و خاله خفتند در آن و رفتند به میهمانی دوست و من ثواب نماز میتی که اقامه کردم را برای شادی روح هر سه نفرشان تقسیم کردم. پیرمرد بالای قبر چقدر گریه می کرد وقتی برای تسلای دلش از سکینه امام حسین(ع) در گوشش زمزمه کردم. عجب صبری داشت این دهاتی بی سواد، ولی نه، پیدا بود در مکتب عاشورا زندگی کرده و دکترای عاشقی گرفته از آنها. چقدر جنس اینها به حضرت ایوب نزدیک بود و من چقدر فاصله داشتم از او.

همه اینها را من دیدم اما چقدر راه طولانی است تا سربازی آقا؛ هنوز غبطه می خورم برای دوستانی که رسیدند. حالا باورم شده تا گوشه عبای هم لباسی ام به خاک کلاس درس بچه های مردم یا تربتی از گورستان نگیرد، راه سر باختن را حتی شروع هم نکرده، چه رسد به اینکه سرباز بخوانی اش.

باورم شده انگار مستجاب الدعوه می شوی وقتی جوان عرق خور می آید پیشت تا آدرس نماز بگیرد و با خدا آشتی کند. وای وقتی واسطه آشتی او با خدایی، چقدر خدایی می شوی!
وقتی کنار یاور و نگهدار،کمال و امید می نشینی که تا بعد از نصف شب دود می کشند و فوتش را می فرستند لای یقه لباست، دیوانه می شوی؛ به خانه که میرسی، از بوی گند لباست حتی شپش هم فرار می کند چه رسد به زن و بچه ات اما مرام سربازی امام(ع) با تو و آنان چنان می کند که از صبوری و مهربانی تو دلشان تنگ تنگ می شود برایت و عاشقی را شروع می کنند و تازه می شوند دوست خدا. دوستانی که شاید زودتر از خودت وارد بهشت شوند تازه اگر خودت بهشتی باشی.

همه خاطرات یک آرزومند سربازی در خط امام زمان(عج)، هر روز ورق های دفترش را پر می کند، تا همین نوشته ها روزی هم راز و شریک تنهایی زندگی اش باشند.
سنگین که می‌شوم و غمگین، پنجره را باز می‌کنم و می‌روم به تماشای ماه. امروز هم ماه را دیدم، ماه من مثل همیشه قشنگ بود، تمام خستگی را از تنم بیرون کرد، من وقتی خیلی خیلی پر از درد می‌شوم می‌روم به شاهد، همه جای شاهد بوی ماه من می‌دهد، وقتی خود ماه را می‌بینی جانت اوج می‌گیرد، تازه باور می‌کنی پروانه شدن رویا نیست. اما نور ماه من همه جا هست، ماه من بالاست و نورش می‌تابد به همه دل‌ها،حتی از بلندای مسجدالرضا(ع) و خیابان جمهوری هم بالاتر، ماه من حتی بالاتر از آسمان است.

منبع: خبرگزاری رسا