رهبر معظم انقلاب در دیدار با نمایندگان مجلس شورای اسلامی به تدوین برنامه‌ ششم توسعه و پیشرفت اشاره کردند و بر ضرورت توجه به سه موضوع اقتصاد مقاومتی، پیشرفت فرهنگی و حرکت علمی در این برنامه تأکید کردند. از سوی دیگر تأکید بر موضوع «پیشرفت» کشور مبتنی بر عامل «درون‌زایی» و اتکا بر «استعدادها و ظرفیت‌های بومی» از کلیدواژه‌های پرکاربرد در دیدارهای اخیر ایشان بوده است.

 

رهبر معظم انقلاب در دیدار با نمایندگان مجلس شورای اسلامی به تدوین برنامه‌ی ششم توسعه و پیشرفت اشاره کردند و بر ضرورت توجه به سه موضوع اقتصاد مقاومتی، پیشرفت فرهنگی و حرکت علمی در این برنامه تأکید کردند. از سوی دیگر تأکید بر موضوع «پیشرفت» کشور مبتنی بر عامل «درون‌زایی» و اتکا بر «استعدادها و ظرفیت‌های بومی» از کلیدواژه‌های پرکاربرد در دیدارهای اخیر ایشان بوده است.

در مقابل این نظر، عده‌ای بر آن عقیده‌اند که الگوها و مدل‌های پیشرفت یا توسعه همانی است که در غرب تجربه شده و سایر کشورها نیز باید چنین راهی را در پیش بگیرند. این الگو که در نظریات جامعه‌شناسی توسعه از آن تعبیر به «نظریه‌ی نوسازی» می‌شود، در کشورهای مختلف نیز طرفدارانی دارد. برای بررسی ابعاد این نظریه، به سراغ دکتر حامد حاجی حیدری، عضو هیأت علمی دانشکده‌ی علوم اجتماعی دانشگاه تهرانرفتیم.
 
نظریه‌ی نوسازی یکی از رایج‌ترین نظریات توسعه در دهه‌های اخیر بوده است. ریشه‌های اولیه‌ی این نظریه از چه زمانی و چگونه شکل گرفت؟
نوسازی معادل جاافتاده‌ی کلمه‌ی مدرنیزاسیون انگلیسی است. البته، کلمه‌ی «نو+سازی» معادل خوبی برای مدرنیزاسیون نیست، برای آن‌که مدرنیزاسیون دقیقاً به معنای «نو شدن» یا حتی «تجدد» نیست. علت آن است که مفهوم «مدرن» اسم خاصی است که به یک حیطه‌ی تمدنی گفته می‌شود که شکل‌گیری آن از حدود سده‌ی دوازدهم میلادی آغاز شد. ایده‌ی این مفهوم به طور خاص از ابتدای جنگ‌های صلیبی در اروپا شروع به شکل‌گیری کرد و تا سده‌ی هفدهم میلادی که انقلاب‌های سه‌گانه‌ی آمریکا، انگلیس و فرانسه به ثمر رسید ادامه یافت و صورت‌های نمادین آن در حوزه‌های اقتصاد، سیاست، فرهنگ و تکنولوژی مشخص شد.
 
در این بین، لزوماً انسان غربی دنبال نو شدن نبود، او دنبال هدف دیگری بود که آن محوریت و اعتماد به «عقل خودبنیاد» بود. عقلی که خود را از دو چیز رهانیده بود: یکی الهیات و دیگری مابعدالطبیعه. این عبور در تاریخ‌گذاری افرادی چون تورگو، روسو و آگوست کنت که در فضای انقلاب فرانسه زندگی می‌کردند نیز دیده می‌شود. مثلاً آگوست کنت تاریخ را به سه مرحله تقسیم می‌کرد: «الهیاتی»، «مابعدالطبیعه» و «اثباتی و علمی» که او معتقد بود دوران مدرن، دوره‌ی اثباتی است. بنابراین مدرنیزاسیون یک «فرایند تمدنی» است؛ نه شتاب دادن به روند پدیده‌ها و نو به نو کردن و متجددکردن پدیده‌ها. در این فضا، برخی اندیشمندان مانند نیکلاس کپرنیک، نقش زیادی ایفا کردند. تا پیش از او سعی بر آن بود که تصوری مابعدالطبیعی از وقایع نجومی و فیزیکی ارائه شود. اما او برای اولین بار سعی کرد توضیحی از نظام کیهانی ارائه دهد که برخلاف هیأت بطلمیوسی، اجرام در آن فاقد روح بودند. بعدتر افرادی چون گالیله این تصور را در هم شکستند. این جهان‌بینی مدرن تا زمان نیوتن توانست پایه‌های خودش را در فیزیک و سایر علوم دیگر محکم کند.

ما باید در تصور مدرن از جهان تجدیدنظر کنیم. درک مدرن از جهان که می‌گفت الهیات و مابعدالطبیعه را کنار بگذاریم و صرفاً به علم بسنده کنیم، ایراد داشت؛ چراکه پیش‌فرض‌های علم، باید در جای دیگر و محکم‌تری ریشه داشته باشد؛ چیزی از جنس الهیات و فلسفه و هنر. وقتی علم، خود را از این پیکره‌های عظیم معرفتی بشر بی‌نیاز بینگارد، از فاجعه و فاشیسم و پوچی سر درمی‌آورد.

بازتاب این عقاید چه تأثیراتی را در حوزه‌ی مسائل اجتماعی، سیاسی و اقتصادی گذاشت؟
وقتی ایمان دنیای مدرن به عقل خودبنیاد اتکا یافت و از الهیات و فلسفه جدا شد و بر قوانین فیزیک نیوتنی استوار گردید، کم‌کم این سؤال پیش آمد که چرا کسی که صرفاً دارای برخی خصوصیات اخلاقی است یا دیرنشینی‌های ۴۰ ساله دارد، باید به جای دیگر انسان‌ها تصمیم بگیرد؟ چرا پاپ و کلیسا باید به جای مابقی افراد تصمیم بگیرند؟ همین سؤالات به مرور پایه‌های اولیه‌ی «دموکراسی» را شکل داد که ابتدا در سال ۱۶۸۸ در مشروطه‌ی انگلستان، سپس ۹۰ سال بعد در انقلاب آمریکا و بیش از ۱۰۰ سال بعد در انقلاب فرانسه خودش را نشان داد. «دموکراسی» یکی از سه رکن مدرنیزاسیون بود.
 
رکن دوم مدرنیزاسیون «بازار آزاد لیبرال» بود. انسان مدرن معتقد بود دلیلی ندارد که کسی در دولت بنشیند و برای اقتصاد و بازار تصمیم بگیرد. اقتصاد خودش مکانیسم خودش را طراحی می‌کند. به قول هربرت اسپنسر بگذاریم اقتصاد «لسه‌فر» باشد؛ خودش بیاید و برود. خود بازار و مردم، روابط اقتصادیشان را تنظیم کنند. مکانیسم اصلی چنین بازاری نیز مبتنی بر «عرضه» و «تقاضا» بود. ایده‌ی آدام اسمیت در پایه‌گذاری بازار آزاد این بود که اگر تقسیم کار کامل بدون هر نوع محدودیتی ایجاد شود، میزان کارایی به حداکثر می‌رسد. این ایده‌ی محوری آدام اسمیت، مبانی نظری اقتصاد کلاسیک را به وجود آورد. از آن زمان تا دهه‌ی ۱۹۲۹ که بحران بزرگ اقتصادی به وجود آمد این ایده مسلط بود.
 
رکن سوم مدرنیزاسیون هم «علم و تکنولوژی» است که در مقابل دین، هنر و ادبیات و... قرار گرفت. یعنی محوریت علم و تکنولوژی به جای همه چیز. علت آن بود که امثال نیوتن این‌گونه نشان داده بودند که همه چیز دنیا را می‌شود بر اساس علم و تکنولوژی توضیح داد و نیازی به سایر علوم و معرفت‌ها نیست. بنابراین «دموکراسی»، «بازار آزاد لیبرال» و «علم و تکنولوژی» ارکان سه‌گانه‌ی یک برداشت ارتدکس از معماری نظم دنیای مدرن‌اند.
 
این تلقی پایه‌ای ادامه داشت تا ابتدای قرن بیستم. در قرن بیستم اما اتفاقات و بحران‌هایی به وجود آمد که همه‌ی نظریات پیشین را مخدوش کرد؛ مثلاً دموکراسی منجر به شکل‌گیری حکومت‌های فاشیستی در آلمان و ایتالیا شد که در نهایت موجب به وجود آمدن جنگی شد که فقط تعداد کشته‌هایش حدود ۷۰٬۰۰۰٬۰۰۰ نفر بود. این صرف‌نظر از سایر مصائب این جنگ، اعم از جراحت‌ها و تجاوزها و فروپاشی‌ها بود.

اقتصاد لسه‌فری نیز موجب به وجود آمدن بحران اقتصادی بزرگ در سال ۱۹۲۹ شد. معلوم شد اقتصاد بازار آزاد نیز نمی‌تواند مبتنی بر اصل خودتنظیمی، کار خودش را پیش ببرد. به همین علت جان مینارد کینز، نظریه‌ی «اقتصاد کلان» را طرح‌ریزی کرد که در آن دولت بتواند دخالت‌هایی در بازار داشته باشد. از این زمان خود «دولت» به عنوان یک «کارگزار بزرگ» وارد فعالیت اقتصادی شد و به این ترتیب، بزرگ‌ترین ادعای دنیای مدرن که همان بازار آزاد لیبرال خودتنظیم بود هم با شکست مواجه شد. البته، امروز میراث کینز هم دچار شرایط بحران است و مشکلات بسیاری دست و پا گیر آن شده که بحران اقتصادی سال ۲۰۰۸ تا کنون، شاهد مدعا است.
 
به لحاظ علمی و تکنولوژیک هم معلوم شد که اگر علم و تکنولوژی فارغ از الهیات و فلسفه شوند، برساخت‌زدایی و بی‌اعتبار می‌شوند. در واقع زبان علم، خود، ریشه در چیزی از جنس الهیات و فلسفه دارد و نمی‌تواند بدون آن‌ها اعتبار درستی کسب کند.

علمی که اتکای خود به الهیات و فلسفه را انکار می‌کند، می‌تواند موجب پدید آوردن حوادث و رخدادهای دهشتناکی شود. جنگ جهانی دوم و خصوصاً پرده‌ی پایانی آن در ژاپن به بزرگ‌ترین فاجعه‌ی تاریخ تبدیل شد. علم به دور از الهیات و فلسفه منجر به تولید «بمب اتمی» شد که در دو شهر ژاپن چند صد هزار کشته بر جای گذاشت. وانگهی، مبانی فیزیک نیوتنی که زیر بنای فکری دوران مدرن محسوب می‌شد نیز از سوی نظریات کسانی چون اینشتین، هایزنبرگ و شرودینگر زیر سؤال رفت و موجب شد اصولی‌ترین تصورات علم مدرن مخدوش شود.

بحث معارضه‌ی سنت و مدرنیته را مطرح کردند. یعنی همه‌ی آن‌چه که این تمدن تقدیم بشریت می‌کند، چیزهای مدرن و نو و تازه و اجتناب‌ناپذیر و جذاب و خواستنی است و هرچه در مقابل آن است، این سنت است، این منسوخ است... با این هدف که تمدن غرب در راه خود، همه‌ی فرهنگ‌ها را... از سر راه خود بردارد. بی‌شک تمدن اسلامی می‌تواند وارد میدان شود... این فرآیند پیچیده و طولانی و پُرکار را بپیماید و به آن نقطه برسد. (رهبر انقلاب ۱۳۷۹/۷/۱۴)

آیا پس از این بحران‌ها نظریه‌ی مدرنیزاسیون بازسازی شد؟
بعد از فرو نشستن آتش جنگ جهانی دوم، نظریه‌ی مصطلح نوسازی در واکنش به نظریات کلاسیک رشد اقتصادی مطرح شد. چهره‌ی محوری آن، جامعه‌شناسی بود به نام تالکت پارسونز که در دانشگاه هاروارد کرسی تدریس داشت. رویکرد نظری محوری او «نظریه‌ی عمومی سیستم‌ها» بود که در همه‌ی رشته‌های علوم انسانی اعم از سیاست و اقتصاد و جامعه‌شناسی و روان‌شناسی و... تأثیرگذار بوده است. کار مهم پارسونز آن بود که دستاوردهای مربوط به فیزیک کوانتوم و قوانین ترمودینامیک را در قالب نظریه‌ی عمومی اطلاعات و سیستم‌ها وارد علوم اجتماعی کرد. قوانین جدید کل تصورات گذشته نسبت به جهان هستی را به هم ریخت. کیهان‌شناسی جدید معتقد است که کل پیدایش جهان حاصل یک «انفجار بزرگ» (Big Bang) است. بازتاب اصلی چنین فرضی از کیهان که توسط دستاوردها و محاسبات ترمودینامیک حمایت می‌شد، این بود که آن‌چه در دنیا اصل است «نظم» نیست، اتفاقاً «بی‌نظمی» است. میزان کل آشفتگی در جهان دائماً در حال تزاید است. یعنی همه چیز در حال از هم پاشیدن است.
 
واضح است که اگر تصورمان از جهان این باشد، آن وقت تصورمان از جامعه، سازمان‌های اجتماعی و روابط اجتماعی نیز تغییر پیدا می‌کند. تا پیش از این، چنین می‌پنداشتند که جهان اجتماعی دارای نظمی است و انسان می‌بایست آن نظم و سامان را کشف کند. اما پارسونز گفت که جهان پر از عوامل مخل و آنتروپی در سیستم‌های موقتاً منظم است. یک سیستم نیز زمانی می‌تواند به بقای خود ادامه دهد که این عوامل بی‌نظم‌کننده را بشناسد. به این مواجهه‌ی جدید سیستمی با جهان می‌گویند «سایبرنتیک». بنا بر تحلیل سایبرنتیک نظم، فرض اولیه‌ی این نظریه آن است که محیط سیستم‌ها اصولاً منظم نیست و مشحون از آنتروپی‌هایی است که برای حفظ موقت نظم سیستم‌ها، می‌بایست بر اساس «بازخورد»‌های موجود، عوامل مختل‌کننده و نظم‌زدا را مورد شناسایی قرار داد و برطرف کرد.
 
پارسونز نتیجه می‌گیرد که ما باید سیاست‌ها و برنامه‌هایمان را طوری طراحی کنیم که از حداکثر رهایی برای انطباق با شرایط متغیر بهره‌مند شویم. یعنی هر عامل مخلی که از بیرون به درون سیستم رسوخ می‌کند، بلافاصله برای رفع آن باید راه‌حل ارائه داد تا پویایی سیستم برقرار باشد. پس سیستم باید باز باشد تا بتواند «ورودی»ها و «خروجی»های خود را طوری که نظم درونی‌اش مختل نگردد تنظیم کند. نتیجه آن‌که جامعه تا زمانی می‌تواند زنده و پویا بماند که اقتصاد، سیاست و فرهنگ باز داشته باشد. جامعه‌ای که نمی‌تواند با شرایط محیطی خودش را منطبق می‌کند، مثل بدن پیری است که شایسته‌ی مرگ است.

نیل اسملسر و والت ویتمن روستو، دو شاگرد پارسونز، این تز کلی او را به فرمولی برای توسعه تبدیل کردند که اصطلاحاً به میدان نظری آنان، نوسازی یا مدرنیزاسیون می‌گویند. از قضا یکی از این دو، یعنی والت ویتمن روستو، از دهه‌ی ۱۳۴۰ شمسی که پهلوی دوم برنامه‌های توسعه‌ای را شروع کرد، طراحی برنامه‌های توسعه در ایران را بر عهده داشت. طرح‌های او اگرچه به‌لحاظ اقتصادی مثمر ثمر واقع شد، اما به‌لحاظ اجتماعی موجب بروز آشفتگی‌ها و بحران‌هایی شد که اساساً برخی از پژوهشگران معتقدند همین بحران‌ها در کنار بی‌کفایتی خیره‌کننده‌ی محمدرضا پهلوی، نهایتاً یکی از عوامل شتاب‌زا در پیروزی انقلاب اسلامی بود.
 
بعد از انقلاب اسلامی نیز در دهه‌ی اول به دلیل شرایط انقلابی و جنگ هشت ساله، این برنامه‌ها تعطیل شد. اما بعد از جنگ مجدداً مدرنیزاسیون در چهارچوب برنامه‌های اقتصادی کلید خورد. در زمینه‌ی اقتصاد کسانی معتقد شدند سیستم اقتصادی ما باید بر اساس عرضه و تقاضا عمل کند و دخالت دولت در اقتصاد را به حداقل برسانیم و کاری کنیم که بازار و اقتصاد به خودتنظیمی برسد. چون مبتنی بر همان اصل پارسونزی، طرح‌های اقتصادی از پیش اندیشیده شده، نمی‌تواند موجب پویایی اقتصاد شود. به لحاظ فرهنگی نیز گفتند که ما باید فرهنگ جامعه را مبتنی با باورهای جهانی مطابقت دهیم؛ چراکه عصر حاضر، عصر «جهانی شدن» است. به‌مرور، این بحث تبدیل به یک موضوع سیاسی هم شد. تز بی‌پرده‌ی برخی این بود که باید سیاستمان را طوری تغییر دهیم که حداکثر امکان انطباق با شرایط جدید را داشته باشد و برای این منظور باید از محدودیت‌های کنونی آزاد شویم. در همین بازه‌ی زمانی تعداد زیادی پایان‌نامه و مقاله با موضوع «نوسازی» و به طور خاص نوسازی سیاسی هم منتشر شد.

بعد از فرو نشستن آتش جنگ جهانی دوم، نظریه‌ی مصطلح نوسازی در واکنش به نظریات کلاسیک رشد اقتصادی مطرح شد. چهره‌ی محوری آن، جامعه‌شناسی بود به نام تالکت پارسونز که در دانشگاه هاروارد کرسی تدریس داشت. رویکرد نظری محوری او «نظریه‌ی عمومی سیستم‌ها» بود که در همه‌ی رشته‌های علوم انسانی اعم از سیاست و اقتصاد و جامعه‌شناسی و روان‌شناسی و... تأثیرگذار بوده است.

پس مدرنیزاسیون، به‌نحوی رهاسازی و اداره‌ی موقت بی‌نظمی‌ها و بحران‌ها است؟
بله، و این بی‌گدار به آب زدن‌ها مشکل‌زا شد. امروز در دنیای غرب نیز پروژه‌ی مدرنیزاسیون با هزیمت‌های کلیدی مواجه شده است و این انحراف، ریشه‌های عمیق نظری دارد. به نظر می‌رسد نظریه‌ی پارسونز از یک تناقض درونی رنج می‌برد. نظریه‌ای که ابتدا خیلی زیبا نشان داده می‌شد، در باطن دارای پیامدهای خطرناکی است. سؤال این است که آیا همه‌چیز مشمول بی‌نظمی است؟ آیا نظریه‌ی پارسونز هم شامل این بی‌نظمی می‌شود و غیرپایدار است؟
 
جایگزین این نظریه چیست و برای برون‌رفت از آن چه باید کرد؟
برخلاف نظر پارسونز، چیزهایی جزء ذات جهان محسوب می‌شوند و از حقیقت‌های بنیادین ساخت‌وساز جهان هستند. این‌طور نیست که جامعه فارغ از هر نظمی پیش برود. منطقاً هیچ نظریه‌ی منظمی نمی‌تواند از بی‌نظمی و آشفتگی محض دفاع کند، بلکه نظریه‌ای مانند نظریه‌ی پارسونز، لااقل خود را مشمول بی‌نظمی به حساب نمی‌آورد. این یک نقطه‌ی منطقی تعیین‌کننده است. لااقل باید اعتراف کرد که برخی نظم‌های بنیادین وجود دارند. این‌که در سیاست یا اقتصاد چیزهایی تغییر می‌کند و ما هم باید در مقابل تغییرات، راه‌حل‌های جدید ارائه بدهیم و اگر ارائه ندهیم، قطعاً نابود می‌شویم حرف درستی است. اما نکته‌ی مهم این است که ما نیاز به یک سری «اصول ثابت» برای نحوه‌ی مواجهه با مسائل متغیر داریم. خود تئوری عام پارسونز برای مدرنیزاسیون تصدیق می‌کند که ما چنین چیزی را باید داشته باشیم.

به نظر من، دوران اداره‌ی شلخته و بی‌نظم جامعه گذشته است. دیدگاه‌های نولیبرال با شکست مواجه شده و جهان در آستانه‌ی انحطاط آغاز قرنی دیگر است. اگر به سرعت خودمان را جمع و جور نکنیم، مصائب آغاز قرن قبل تکرار خواهد شد. بنابراین می‌بایست در مدیریت جامعه‌ی محلی و جهانی تجدیدنظر کرد. برای این کار، ما احتیاج به الگوی جایگزین داریم و محدودیت‌های کار پارسونز، خطوط راهنمای خوبی برای بازسازی جهان‌بینی ما ارائه می‌دهد. ایراد کار پارسونز آن بود که نظم‌های زیربنایی که خود نظریه‌ی او به عنوان یک نظم نظری بر آن متکی بود، نادیده گرفته شده بود. باید برویم سراغ نظم‌های بنیادین جهان. میراث الهیات و فلسفه، حاوی عمیق‌ترین تأملات تاریخ بشر با ارزش بقای بالا بوده‌اند که به اشتباه، در آغاز دنیای مدرن، با یک لج و لج‌بازی سر و ساده کنار گذاشته شدند. ما باید در اساس تصور مدرن از جهان تجدیدنظر کنیم. باید یک جهان‌بینی جدید پیدا کنیم که کمتر متحمل تناقض‌های درونی باشد. درک مدرن از جهان که می‌گفت الهیات و مابعدالطبیعه را کنار بگذاریم و صرفاً به علم بسنده کنیم، ایراد داشت؛ چراکه پیش‌فرض‌های علم، باید خود در جای دیگر و محکم‌تری ریشه داشته باشد؛ چیزی از جنس الهیات و فلسفه و هنر. وقتی علم، خود را از این پیکره‌های عظیم معرفتی بشر بی‌نیاز بینگارد، از فاجعه و فاشیسم و پوچی سر درمی‌آورد.

 

آگوستین در کتاب «اعترافات» به ریشه‌یابی علل سقوط امپراتوری روم می‌پردازد. وی می‌گوید امپراتوری روم همه‌چیز داشت، نظام سیاسی دموکراتیک پیشرفته‌ای داشت، قدرت اقتصادی فوق‌العاده‌ای هم داشت، و از نظر علمی نیز در زمان خود سرآمد بود. با این حال پرسش آن است که چه شد که چنین امپراتوری عظیمی سقوط کرد؟ پاسخ آگوستین این است که امپراتوری روم «فلسفه‌ی عشق» نداشت. برای داشتن یک تمدن شکوفا، جوانان آن جامعه باید با اخلاق و اهل پرهیز باشند و به زعم آگوستین، رسیدن به چنین منظوری نه با علم میسر است، نه فلسفه. چراکه اگر بخواهیم یک تمدن شکوفا با جوانان مقید و پیران به دور از توجیه داشته باشیم، به چیزی بیش از علم و حتی فلسفه احتیاج داریم. از نظر او آن چیز فلسفه‌ی عشق یا دین است که در کامل‌ترین وجه از سوی پیامبران ادیان ابراهیمی به بشریت عرضه شد.

آگوستین در کتاب «اعترافات» می‌گوید امپراتوری روم همه‌چیز داشت، نظام سیاسی دموکراتیک پیشرفته‌ای داشت، قدرت اقتصادی فوق‌العاده‌ای هم داشت، و از نظر علمی نیز در زمان خود سرآمد بود. با این حال چه شد که چنین امپراتوری عظیمی سقوط کرد؟ پاسخ آگوستین این است که امپراتوری روم «فلسفه‌ی عشق» نداشت. فلسفه‌ی عشق یا دین در کامل‌ترین وجه از سوی پیامبران ادیان ابراهیمی به بشریت عرضه شد.

دین علاوه بر آن‌که فلسفه‌ی عشق است و با زبانی همه‌فهم با جوانان که محرک‌های اصلی توسعه‌ی جوامع هستند سخن می‌گوید، جایگاه ممتازتری هم دارد و آن این‌که معاد اعمال را معلوم می‌کند. یکی از دشواری‌های ما در اخلاق فردی و اجتماعی آن است که ما نمی‌دانیم آتیه‌ی اعمال و سیاست‌های ما چه می‌شود. در یک قرن، توسعه را به اتکای منابع زیست‌محیطی پیش می‌بریم و در انتها و وقتی که بسیار دیر شده است می‌فهمیم که منابع زیست‌محیطی خود را به نحو پایدار و برگشت‌ناپذری نابود کرده‌ایم. در واقع یکی از تاریکی‌های اخلاق و سیاست آن است که عقل و تجربه ناظر به مرور گذشته است و نه آینده؛ و دین متکفل روشن کردن این بعد تاریک زیست انسانی است. از همین رو بوده است که معمولاً مهم‌ترین معجزات پیامبران ادیان مختلف، پیش‌گویی آینده بوده است. روشنی بخشیدن به آینده‌ی مبهم، مهم‌ترین خواست بشر از دین بوده است.

ما برای دست‌یابی به یک توسعه‌ی پایدار، محتاج معادپژوهی اعمال و سیاست‌ها هستیم. در اسلام مشکل معاد اعمال با «دیدگاه توحیدی» حل می‌شود. در واقع مهم‌ترین دستاورد انسان مؤمن از مستغرق شدن در «دیدگاه توحیدی» و سپردن برنامه‌ی زیست فردی و اجتماعی خود به خدا، برخورد مطمئن و پرهیزکار با دنیا بر مبنای برنامه‌ای‌ است که از خالق جهان صادر شده است. تاریخ بیش از چهار هزار ساله‌ی دیدگاه توحیدی از زمان ابراهیم خلیل تاکنون نشان می‌دهد که این الگوی توسعه‌ی مدنی، معتبرترین برنامه‌ی توسعه‌ای حال حاضر جهان است و هم در سطح برنامه‌ی فردی رشد و هم در سطح برنامه‌ریزی اجتماعی توسعه، می‌توان به آن اتکا کرد.

در ایام تحصن انقلابیون در دانشگاه تهران در اوایل انقلاب، کتابی با عنوان «دیدگاه توحیدی» توسط مجموعه‌ای از نویسندگان و از جمله حضرت آیت‌الله خامنه‌ای گردآوری شد که به باور من به‌نحوی مانیفست انقلاب است. از این زاویه‌ی دید، ما انقلاب کرده‌ایم تا برنامه‌ی زیست فردی و اجتماعی‌مان را بر مبنای یک دیدگاه توحیدی بازسازی کنیم. حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در مقاله‌ای که در آن مجموعه نوشته‌اند، جنبه‌های مختلف دیدگاه توحیدی را فهرست کرده‌اند که خطوط مهمی از یک برنامه‌ی توسعه‌ی پایدار را می‌توان از آن استخراج کرد:

ما برای دست‌یابی به یک توسعه‌ی پایدار، محتاج معادپژوهی اعمال و سیاست‌ها هستیم. در اسلام مشکل معاد اعمال با «دیدگاه توحیدی» حل می‌شود. در واقع مهم‌ترین دستاورد انسان مؤمن از مستغرق شدن در «دیدگاه توحیدی» و سپردن برنامه‌ی زیست فردی و اجتماعی خود به خدا، برخورد مطمئن و پرهیزکار با دنیا بر مبنای برنامه‌ای‌ است که از خالق جهان صادر شده است.

۱. وحدت و یکپارچگی همه‌ی جهان و خویشاوندی تمام اجزا و عناصر آن
۲. هدف‌داری آفرینش و حساب‌شدگی و انضباط محاسبه‌شده‌ی جهان و وجود معنا و روح در فرد فرد اجزای آن
۳. وحدت و یکسانی انسان‌ها در رابطه با خدا
۴. وحدت و برابری انسان‌ها در آفرینش و مایه‌های انسانی
۵. یکسانی و برابری انسان‌ها در امکان تعالی و تکامل
۶. آزادگی همه‌ی انسان‌ها از قید اسارت و عبودیت غیر خدا
۷. تکریم و ارزش دادن به انسان
۸. یکپارچگی و وحدت قلمرو زندگی و هستی انسان
۹. هماهنگی و همگامی انسان با جهان پیرامونش
۱۰. توحید، صلاحیت هر گونه طراحی و کارگردانی مستقل و خودسرانه در امور جهان و انسان را از هر کسی جز خدا سلب می‌کند.
۱۱. توحید، حق ولایت و سرپرستی جامعه و زمام‌داری زندگی انسان را نیز از هر کسی جز خدا نفی می‌کند.
۱۲. توحید، مالکیت مطلق و اصیل همه‌ی نعم و ذخائر و موجودی‌های جهان را نیز به خدا اختصاص می‌دهد.
۱۳. توحید، انسان‌ها را در رابطه با نعیم جهان دارای حق برابر می‌شناسد.
 
تمام این جنبه‌ها، با نفی قاطع چهره‌ی مستکبر توحیدستیز تحقق می‌یابد. من توصیه می‌کنم تمام کسانی که به فکر بازسازی برنامه‌ی توسعه‌ی ایران بر یک مبنای توحیدی و انقلابی هستند، این کتاب و به‌ویژه مقاله‌ای که حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در آن نوشته‌اند را مطالعه بفرمایند.