حسین شیخالاسلام از قدیمیترین دیپلماتهای جمهوری اسلامی است که تخصص ویژهای در امور خاورمیانه و کشورهای اسلامی دارد. 16 سال معاونت سیاسی وزارت امورخارجه، سه سال سفارت در کشور استراتژیک سوریه، یک دوره نمایندگی مجلس، دو سال قائم مقامی وزارت امورخارجه و دبیر کل کنفرانس حمایت از فلسطین از جمله سوابق شیخالاسلام است. او در حال حاضر نیز دبیر کل دبیر خانه کنفرانس بینالمللی حمایت از انتفاضه فلسطین در مجلس شورای اسلامی است.
ناگفتههاي شيخ الاسلام از نقش ايران در شكلگيري جريان مقاومت حزبالله لبنان و كمك به اين جريان در جنگ 33 روزه و جنگ 22 روزه غزه، بهويژه پس از بيانات صريح رهبر معظم انقلاب در خطبههاي نماز جمعه 13 بهمن تهران مبني بر دخالت ايران در جنگهاي 33 و 22 روزه و ادامه اين حمايت از هر ملت و گروهي كه با رژيم صهيونيستي مقابله و مبارزه كند، خواندنيتر است.
گفتوگو را با چگونگی ورود شما به وزارت امورخارجه شروع کنیم.
مناسب است که یادی از شهید رجایی کنیم. اولین برخورد کاری من با ایشان در وزارت امور خارجه بود. ایشان مرا از لانه جاسوسی میشناختند. آدم خیلی عمیقی بود. انقلابی و اسلامی بودنش را همه میدانند، اما عمقش در این بود که میخواست هر چیزی را با دید انقلاب اسلامی از نو بسازد. چند مثال بزنم. شهید رجایی دلش میخواست بفهمد سیاست خارجی اسلام باید چه باشد؟ سیاست خارجی انقلاب باید چه باشد؟ اصلاً اینطور نبود که از غرب یا از بساطی که احزاب دیگر راه انداخته بودند، کپی کند. میخواست اصالت انقلاب در این موضوع لحاظ و شیوهای انقلابی اسلامی ایجاد شود، همانگونه که خود انقلاب، ایران را ساخته بود. ایشان در زمینه سیاست خارجی جلسهای را راهاندازی کرد. مرا هم از لانه جاسوسی میشناخت.
وقتی صحبت شد که گروگانها را باید درآورد و باید با خود امریکاییها در الجزایر مذاکره کرد ـچون مجلس تصویب کرده بود که دولت باید ببیند گروگانها را چگونه آزاد کند- ایشان دیده بودند که من زبان میدانم و در لانه جاسوسی در مصاحبهها فعال هستم، دعوت کردند که من یکی از اعضای تیمی باشم که برای این کار به الجزایر میرود. مرا به هیئت دولت دعوت کردند و آقای بهزاد نبوی هم مسئولیت داشت که مرا قانع کند. من مفصلاً برای بهزاد نبوی توضیح دادم که چرا فکر میکنم این کار درست نیست و میگفتم در قضیه گروگانگیری که موفق شدیم برای این بود که امریکاییها تا آن موقع اصلاً تجربه اشغال سفارتخانهشان را نداشتند که بخواهند نسبت به آن عکسالعمل نشان بدهند. در این میدان ما با آنها مساوی بودیم. بعد هم زدیم و بردیم، چون یک کسی مثل امام از ما پشتیبانی میکرد، ولی در این میدانی که میخواهیم وارد شویم، از آنها خیلی ضعیفتر هستیم.
همه این قراردادها را آنها نوشتهاند، کلی هم وکیل و سیستم و ساختار دارند. ما اصلاً آدم نداریم که اینها را بخواند و همه آنهایی که امضا کردهاند، مال زمان شاه هستند و فرار کردهاند. وکیل زباندانی که بتواند از پس این کار برآید، نداریم. بیا و این مسئله را یکجا حل کن، یعنی بگو گروگانها را میدهیم و اینها را میگیریم. دولت هم نمیتوانست این کار را بکند و میگفت باید منطقی برخورد کنیم. گروگان نگرفتهام که یکجا معامله کنم.
شهید رجایی میگفت دیوانسالاری در ایران به سبک «ساسانیان» است
در هر صورت بحث طولانی شد و من هم نظر خودم را گفتم و آقای بهزاد نبوی هم نظرات خودش یا دولت را گفت و نتوانستیم به توافق برسیم و من به لانه جاسوسی برگشتم. شهید رجایی از اینجا با تفکرات من آشنا شد و مرا برای جلسهای دعوت کرد که در آن قرار بود در باره این موضوع بحث شود که سیاست خارجی اسلام باید چه باشد؟ من بودم، آقای جواد منصوری، آقای مهندس موسوی، آقای عبدالله نوری، آقای عزیزی و کسانی که بعداً در وزارت خارجه شهید رجایی آمدند. این جلسات ادامه داشتند و هفتهای یک بار خدمت ایشان میرسیدیم. خیلی دید عمیقی داشت. مثلاً یک بار به من گفت: «حسین! ای کاش عباسیان، ساختار ساسانیان را برای دیوانسالاری نگرفته بودند و اجازه میدادند اسلام، خودش سیستم دیوانسالاری خودش را ایجاد کند». شهید رجایی از این سیستم دیوانسالاریای که ما داشتیم، خیلی رنج میبرد. حالا به آن میگوییم بوروکراسی. میگفت: «تا اینها آمدند در ایران و دیدند سیستم ساسانیان برایشان خیلی خوب است و کلی دفتر و دستک و قلم و کتابچه برای ثبت و ضبط دارد، همان را اقتباس کردند و گذاشتند و نگذاشتند مسلمانها با تفکر خودشان سیستم دیوانسالاری بسازند.»
این جلسات ادامه داشت و من وقتی از لانه جاسوسی بیرون آمدم، در قسمتی از نخستوزیری کار میکردم، ولی این جلسات را هم میرفتم. شهید رجایی یک بار بعد از جلسه به من گفت تو بمان. در آن روزها بین بنیصدر خبیث و شهید رجایی اختلاف نظر بود که چه کسی باید وزیر امور خارجه را معرفی کند. توافقی هم نشد، یعنی هر کسی را که شهید رجایی معرفی کرد، بنیصدر نپذیرفت و بالعکس. بالاخره ناچار شدند به مجلس واگذار کنند که طبق قانون اساسی چه کسی باید وزیر امور خارجه را معرفی کند؟ آیا این به عهده نخستوزیر است یا رئیسجمهور؟ اوضاع تقریباً داشت به این سمت میرفت که نخستوزیر، یعنی شهید رجایی باید این کار را بکند. شهید رجایی گفت: «یک حکم برای معاون وزیر امور خارجه بنویس».
روایت «نه شرقی، نه غربی»
ما هم رفتیم و با مشورت دوستان یک حکم ایدئولوژیک و در خط امام و نه شرقی، نه غربی و همه حرفهایی که باید در احکام حالا باشد، ولی متأسفانه نیست، نوشتیم و وقتی حکم را تمام کردم، مجلس رأی داده بود. حکم را گذاشتم جلوی شهید رجایی و ایشان فرمودند خیلی خوب است. بعد فرمودند: «میخواهم این حکم را برای تو بزنم». عرض کردم: «من از این کارها نکردهام و نمیدانم چهجوری است». ایشان فرمودند: «مگر من نخستوزیری کرده بودم؟» این را که گفت حرفی نداشتم به او بزنم و گفتم: «من استخارهای هستم، اجازه بدهید بروم استخاره کنم». گفت: «برو استخاره کن». خدمت آقای سید قاسم هاشمی رسیدم. ایشان مرد بزرگی بودند و به رحمت خدا رفتهاند و از اصفهان برای خبرگان انتخاب شده بودند که رحلتش داستانی دارد. ایشان فرمودند: «استخاره خوب است، اولش دردسر دارد، ولی آخرش خیلی خوب است» و الحق هم همینجوری بود، یعنی اول که رفتم وزارت امور خارجه، در رؤسای ادارهای که زیر دست خودم کار میکردند، بهایی رسمی بودند. همه اینها هم جلوی ما موضع گرفته بودند، بهويژه که دیپلماتهای زمان شاه و طرفدار او بودند، خوبهایشان طرفدار نهضت آزادی بودند، یکخرده بهترشان هم طرفدار بنیصدر بودند و میگفتند رئیسجمهور است و ما با شهید رجایی آمده بودیم به وزارت امور خارجه.
وقتی به شهید رجایی گفتم استخاره کردم و خوب آمده، حکم مرا که خواستند بزنند، دست کردند توی کشویشان و یک عطر به من دادند و فرمودند: «فلانی! هر شغلی یک ظاهری میطلبد». میخواست بگوید برو ریشهایت را کوتاه کن و بهجای کابشن سربازی، کت و شلوار بپوش که میخواهیم برویم وزارت امور خارجه. یک وقتی را قرار گذاشت و رفتیم به سالن شهید نوابصفوی و من واقعاً تا آن زمان این همه تجمل ندیده بودم. برایم خیلی عجیب بود. چهلچراغها را نگاه میکردم و سرم گیج رفت و خود شهید رجایی هم متوجه شد. جمعیت زیادی بود. رفتیم توی اتاقی که قرار بود معاون سیاسی آنجا مستقر شود، چون حکم معاونت سیاسی را برایم زده بود. آن موقع وزارت امور خارجه یک معاون سیاسی داشت، یک معاون اقتصادی و یک معاون فرهنگی و معاون مجلس و معاون مالی و اداری. بر اساس موضوع تقسیم کرده بودند، نه بر اساس منطقه. در همان اتاقی که گفت متعلق به معاون سیاسی است، جلسات را تشکیل میداد. من از تجملات اتاق کلافه شدم و همان اول گفتم اینها را از اتاق ببرید بیرون، چون راحت نبودم.
تجربه بسیار خاصی بود. شهید رجایی ساعت ۶ صبح میآمد آنجا، تا ساعت ۵/۷ بود و بعد میرفت هیئت دولت. معاونان وزارت امور خارجه در ساعت ۶ میآمدند و با او تشکیل جلسه میدادند. خاطرات زیادی از نوع رفتارش در آن اتاق و نوع برخوردش با مسئولین لشکری و کشوری دارم، نوع رفتارش با خودم که بسیار نرم و لطیف و در عین حال قاطع و با حساب و کتاب بود. خدا رحمتش کند و روحش را شاد کند.
منشأ آشنایی شما با مقام معظم رهبری از کجا بود؟ فکر میکنم زمانی که در لانه جاسوسی بودید، ایشان تشریف آوردند.
در لانه جاسوسی ما گروگانها را در سراسر کشور توزیع کرده بودیم، چون احتمال خطر میدادیم. بعضیها را هم آنجا نگه داشتیم. یک وقتی آقای بنیصدر سخت فشار آورد که صلیب سرخ میخواهد بیاید و اینها را ببیند. ما خیلی مقاومت کردیم تا آخر کار به امام کشید و نمیدانم بنیصدر به امام چه گفت؟ لابد گفته بود اینها حقشان است که صلیب سرخ آنها را ببیند و دنیا میگوید که ما تروریست هستیم، کار خاصی نمیخواهند بکنند و فقط میخواهند ببینند که اینها سالم هستند. خلاصه از دفتر امام دستور دادند که اشکال ندارد و صلیب سرخ، گروگانها را ببیند.
من با ادبیات مقام معظم رهبری از قبل از انقلاب آشنا بودم، چون یکی از سخنورترین افرادی بودند که سخنرانی میکردند. برای ماها شریعتی مهم بود، چون سخنرانیهایش برای دانشجویان جذاب بود و من هم آن موقع دانشجوی خارج از کشور بودم. یکی از کسانی که سخنرانیهایشان برای دانشجویان جذاب بود، حضرت آقا بودند و در باره موضوعات خاصی هم صحبت میکردند که الان به صورت کتابهای کوچک چاپ شدهاند. ایشان آن موقع نماینده حضرت امام در شورای عالی دفاع بودند. ما گروگانها را که پراکنده کرده بودیم، دو مرتبه در لانه جاسوسی جمع کردیم. حضرت آقا تشریف آوردند که تفقدی بکنند و ببینند حالا که صلیب سرخ میخواهد بیاید، همه چیز مرتب است؟ و اگر در دل گروگانها به دلیل این مدتی که گروگان بودهاند، کدورتی بوده است، رفع شود. برخورد لطیف آقا با تمام این گروگانها و نوع تعاملی که با آنها داشتند، شخصیت ایشان را در همانجا به شکل بارزی معرفی کرد و از همانجا ایشان در دل من جا گرفتند که چه مرد دقیق، لطیف و باکیاستی هستند و با چه درایتی با گروگانها صحبت کردند. حتی دو تا از گروگانها به فارسی صحبت میکردند که یکیشان آقای لیمبرت (۱) و دیگری هم آقای مایکل مترنیکو بود که هر دو فارسی را خوب میدانستند، با وضع ایران آشنا بودند و شاید جایگاه آقا را هم بهدرستی میشناختند و به لحاظ شمّ سیاسی یک چیزهایی را هم میتوانستند پیشبینی کنند. مترنیکو هم از آن دیوانهها بود و چندین بار سرش را زده بود به دیوار که خودش را زخمی کند. یادم هست که وقتی مترنیکو دید که آقا وارد شدند، اصلاً یک جور دیگر شد و کلی با ماها دعوا کرد که چرا به من نگفتید که ایشان دارد میآید و ممکن بود کار احمقانهای بکنم. واقعاً رفتار با مترنیکو سخت بود. آدم تندخو و خشنی بود. لیمبرت آدم آرامتری بود.
شب بعد از اینکه صلیب سرخ آمد و گروگانها را دید و کاملاً مشخص شد که چه کسی کجاست، حمله طبس اتفاق افتاد. ما نمیدانستیم. دوستان انجمن اسلامی از امریکا تلفن کردند که: «فلانی! آنجا حمله شده؟» صبح سحر بود و تازه بیدار شده بودیم. گفتم: «چنین خبری نیست، کجا حمله شده؟» میگفتند: «نه! رئیسجمهور اینجا دارد میگوید حمله کردهاند» و بعد که آن اتفاق افتاد و دانههای شن، مأموریت الهی خود را درست انجام دادند و خداوند به حضرت امام و ملت ایران به ماهایی که در لانه جاسوسی بودیم، لطف کرد تا سرافکنده نشویم.
بعد که مقام معظم رهبری رئیسجمهور شدند، سفرهایی به خارج داشتند، آیا شما در سفری همراه ایشان بودید؟
من در سفری همراه ایشان نبودم، ولی گزارش همه سفرها را خواندهام. ارتباطم با ایشان، ارتباط خیلی نزدیکی بود، چون خود ایشان اینطور رفتار میکردند، به اضافه اینکه چند اتفاق هم افتاده بود که بعداً فهمیدم منشأ لطف ایشان نسبت به من است. بهخصوص یکی از آن اتفاقات منشأ لطف ایشان و دعای پدرم در حقم بود، آن هم اینکه من زیر نظر حضرت آقا، دبیر جلسه افغانستان بودم که زیر نظر آقا تشکیل میشد، دبیر جلسه لبنان بودم که باز زیر نظر حضرت آقا تشکیل میشد و به همین دلیل در وزارت امور خارجه، شاید بعد از آقای دکتر ولایتی، بیشترین تماس را من با حضرت آقا داشتم. چند تا اتفاق هم افتاد که علاقه مرا به ایشان زیادتر کرد و این علاقه از طرف بنده همچنان برقرار است. خداوند به ایشان لطف زیادی کرده که این کشتی انقلاب اسلامی را در دریای توفانی استکبار به این خوبی هدایت میکنند و پیش میبرند، آن از لبنان، آن از...
به نکاتی درباره رهبری ایشان در مسئله لبنان اشاره کنید.
میخواهم با توجه به گزارشهایی که داشتهام، در باره رهبری آقا چند نكته را عرض کنم. شخصیت آقا با توجهی که خودشان داشتهاند، شخصیت بسیار جذابی است. ایشان بلاشک در ملاقاتهای خارجی در کشورهای اسلامی و بلکه جهان از قویترین شخصیتها هستند. من قصد مقایسه ندارم. غیر از حضرت امام که جایگاه خودشان را دارند و به نظر من از یک جایگاه معرفتی خاص با مسائل برخورد میکردند، چیزهایی که اصلاً برای ما قابل فهم نبود؛ مثلاً وقتی نامه حضرت امام به گورباچف(۲) به وزارت امور خارجه رسید و ۴۰، ۵۰ صفحه دستنویس بود، سه چهار تا خطخوردگی بیشتر نداشت و معلوم بود که قلم را گذاشته و یکباره نوشتهاند. آقای ولایتی گفتند: «حضرت امام چنین نامهای را نوشته و گفتهاند این را به شورویها بدهید». همه نشستیم و شور کردیم که این خیلی نامه تندی است و به روسها برمیخورد و اینها برای خودشان ابرقدرتی هستند. خلاصه شورای معاونین وزارت امور خارجه با هم مشورت کردیم و گفتیم خدمت حضرت امام عرض کنیم که اگر اجازه بدهید یککمی صبر کنیم و بعد از مدتی این نامه را بدهیم و الان زود است. از طریق حاجاحمدآقا ـخدا رحمتشان کندـ این حرف را خدمت امام منتقل کردیم. امام فرموده بودند: «نخیر! دیر هم شده. زود بفرستید برود». ما مثلاً فحول وزارت امور خارجه بودیم که به نتیجه رسیدیم نباید نامه را بدهیم، ولی حضرت امام فرمودند دیر شده و ما بعداً دیدیم که همینطور است.
به هر حال، من تمام گزارشهای ملاقاتها و سفرهای خارجی حضرت آقا را خط به خط میخواندم و طبیعی هم بود و باید خط را از ایشان میگرفتم. ملاقاتها دقیق و جوابها بادرایت، ولی جاهایی برای من لذتبخش بود که من در ایران در این ملاقاتها شرکت میکردم و در این جلسات از نوع برخورد و پاسخهای ایشان خیلی چیزها یاد گرفتم. از شهید رجایی هم خیلی چیزها یاد گرفتم. ایشان هم در ملاقاتها خیلی قاطع بود. البته شخصیت شهید رجایی و آقا کاملاً متفاوت است، حالا به خاطر جایگاه و یا به خاطر روحانی بودن آقاست، نمیدانم، ولی از هر دو چیزهایی را یاد گرفتم که بعدها در کارم راهنمای من بود.
ملاقاتهای آن موقع ملاقاتهای بسیار سخت و باارزشی بودند، چون خاک ایران اشغال بود و عده زیادی برای میانجیگری میآمدند. بعدها هم در باره مسئله فلسطین و همینطور افغانستان مسائلی پیش میآمد که همه آنها مسائل حساس و سطح بالایی بودند. یک وقت یک کسی میآید و ملاقات معمولی دارد که در سیاست خارجی باب است و کشورها باید با هم ارتباط داشته باشند که این، یک حرفی است. یک وقت بحث حساس میانجیگری بین ایران و عراق است که خسارتهای زیادی به طرفین وارد شده است، یک وقت بر سر قطعنامه ۵۹۸ که میخواهد تاریخ ایران را بسازد، مذاکره میکنید؛ یک وقت در باره درگیری امل و حزبالله که هر دو شیعه هستند و از طرفین افرادی کشته میشوند، بحث میکنید؛ یک وقت در باره برخورد حزبالله و ارتش سوریه مذاکره میکنید. اینها مباحث حساس و سرنوشتسازی هستند و با ملاقاتهای معمولی که در وزارت خارجه انجام میشوند و روتین هستند، فرق میکند و محتوای آنها تسلط زیادی بر قضیه میخواهد، آن هم با طرفهای مذاکرهکننده قوی مثل آقای حافظ اسد، قذافی و... اینها آدمهای بااستعدادی بودند.
مثل لبنان و تأسیس حزبالله...
در مورد تأسیس حزبالله، شیعیان مؤمنتر داخل امل، به این نتیجه رسیده بودند که خدمت حضرت امام بیایند و تواناییهای خود را برای مبارزه با رژیم صهیونیستی تقدیم حضرت امام کنند، چون حرکت امل یک حرکت طایفی بود، برای طایفه شیعه بود. آقا موسی صدر ـکه اگر شهید شدهاند خداوند روحشان را متعالی کند و اگر زنده هستند که انشاء الله زودتر به ایشان دسترسی پیدا کنیم- وقتی به لبنان تشریف بردند و دیدند بزرگترین طایفه لبنان که شیعیان هستند، مظلومترین طایفه لبنان هستند و بیشتر از هر کس دیگری به آنها اجحاف و حقشان ضایع شده است، تصمیم گرفتند برای ارتقای موقعیت اجتماعی این طایفه حرکتی و حزبی را درست کنند، به این دلیل «افواجالمللاللبنانیه» را که میشود «امل» تأسیس کردند و قصدشان هم این بود که همه شیعیان را در بر بگیرد و جایگاه شیعه را بالا بیاورد.
با پیروزی انقلاب اسلامی در ایران، یک توجه سخت ضد اسرائیلی به خاطر اعتقادات حضرت امام و شعارهای انقلاب به مسئله فلسطین معطوف شد. درست روز بعد از پیروزی انقلاب ما گفتیم امروز ایران/ فردا فلسطین. سفارت اسرائیل را گرفتیم و دادیم دست فلسطینیها، بر فراز آن پرچم فلسطین را بالا بردیم و عرفات هم آمد و این شعار در آنجا داده شد. حضرت امام قبل از اینکه حکومت اسلامی را اعلام کنند، از سالها قبل اعتقاد راسخ داشتند که اسرائیل باید نابود شود. میفرمودند: «این یک غده سرطانی است و باید از جهان اسلام کَنده شود». میگفتند: «هر کدام از مسلمانها اگر یک سطل آب بردارند و بریزند، اسرائیل را آب میبرد». به سخنرانیهای سیاسی امام در دوران قبل از انقلاب گوش بدهید. هیچکدام فارغ از این سه نکته نیستند که شاه یعنی استبداد و امریکا یعنی استبداد و صهیونیسم یعنی اسرائیل را با هم طرح نکرده باشند. رژیم شاه به امام پیغام میدهد که راجع به این سه موضوع صحبت نکنید. حضرت امام میفرمایند: «اینها را نگویم، چه بگویم؟» بعد از پیروزی انقلاب، دلدادههای لبنانی از داخل حرکت امل، از جمله سیدعباس موسوی، ابوهاشم، شیخ نعیم قاسم و آقای سیدحسن نصرالله که آن موقع خیلی جوان بودند، آمدند حدمت حضرت امام و عقایدشان را ارائه کردند. خیلی جلسه لطیف و خاصی است. حضرت امام در پرداخت وجه از سهم امام برای مسائل خارجی فوقالعاده سختگیر و محتاط بودند. ما باید خیلی مینوشتیم و توضیح میدادیم که چرا باید این خرج را در فلان جا بکنیم و به نفع انقلاب است، ولی در باره این جمع که ما آنها را خوب نمیشناختیم، امام خیلی باز برخورد کردند و همینکه از نظر مالی در مورد آنها به ما اختیارات زیادی دادند، ما فهمیدیم که اینها خاص هستند. آنها طرح میآوردند و در ایران بررسی میشد و بین ما و سپاه که آن روزها هنوز نیروی قدس نبود، ولی عزیزانی در اطلاعات سپاه بودند، از جمله شهید کاظم کاظمی که از فرماندهان اول اطلاعات سپاه بود و اینها با ما همکاری میکردند تا حزبالله قوت بگیرد. هنوز هم اسمش حزبالله نبود، بلکه لبنانیهای داخل امل بودند که مؤمنتر و معتقدتر بودند.
اولین حرکت سیاسی- نظامی اینها در سال ۱۹۸۲ و زمانی بود که اسرائیلیها تا بیروت پیشروی کردند. این برادران با رهبری سید عباس موسوی ـخدا رحمتش کندـ در سهراه خلیله که در سهراهی بیروت از طرف جنوب است، با نیروهای اشغالگر اسرائیلی جنگیدند، ولی اسلحه سبک داشتند و نتوانستند کار زیادی بکنند. اسرائیل آمد و در بیروت مستقر شد و امریکاییها و انگلیسیها و فرانسویها و ایتالیاییها نیروهای نظامیشان را در بیروت آوردند که معنیاش این بود که ما نهتنها از نظر سیاسی که از نظر نظامی هم اشغال بیروت را پشتیبانی میکنیم. در اینجا اولین عملیات شهادتطلبانه صورت گرفت که با یک کامیون مواد منفجره وارد مقر نیروهای امریکایی شدند و ۲۱۲ نفرشان را به جهنم فرستادند. این جنازهها را که داخل امریکا منتقل کردند، جنجال سیاسی بزرگی برپا شد و امریکاییها مجبور شدند نیروهایشان را از بیروت خارج کنند و ناو (New Jersey) در کنار سواحل بیروت لنگر گرفت و از غیظ و حرصی که از لبنانیها داشتند، گلولههای یک تُنی را روی بیروت میانداختند. حمله استشهادی مشابهی را هم به مقرّ فرانسویها انجام دادند و گمانم ۳۰۰ نفرشان را کشتند و انگلیسیها و ایتالیاییها هم از ترسشان فرار کردند و بعد حزبالله مرحله به مرحله با اسرائیل جنگید تا اسرائیل عقبنشینی کرد به کمربند امنیتی که یک سال قبل از پیروزی انقلاب ما یعنی تا سال ۱۹۷۸ آنجا را اشغال کرده بود، در آنجا هم با آنها جنگیدند تا در سال ۲۰۰۰ اسرائیلیها مجبور شدند کمربند امنیتی را هم ترک کنند.
این مواردی که اشاره کردید، قبل از اعزام نیروهای ایرانی به سوریه است؟
بله، اینها در سال سوم انقلاب یعنی سال ۶۰ رفتند.
اگر خاطراتی از شهید سیدعباس موسوی و شهید مغنیه دارید، بیان کنید.
شهید سیدعباس موسوی واقعاً دوستداشتنی بود. واقعاً غلو نمیکنم که هر وقت پشت سر او نماز میخواندم، حس میکردم در بهشت هستم. فوقالعاده خالصانه نماز میخواند و من هم اصرار داشتم که پشت سرش نماز بخوانم. خیلی مخلص بود و اگر خلوص و گذشت سیدعباس نبود ـکه مقامش عالی است و خداوند متعالی گرداندـ حزبالله، حزبالله نمیشد. شاید هم امام همین خلوص را در چهره اینها دیده بود که آنگونه حمایتشان کرد. درست است که اسرائیل از بیروت عقبنشینی کرده بود، ولی هر موقع ایجاب میکرد، بهويژه در جاهایی که نیروهای اسرائیلی نیاز به پشتیبانی داشتند که نیروهای چریکی به آنها لطمه نزنند، شهرکها را اشغال میکردند. سیدعباس یک بار میخواست برود به نیروهای مقاومت سر بزند. من در دمشق بودم و در آنجا نظارت میکردم و آن موقع درگیریهای املـحزبالله پیش آمده بود.
من گفتم من هم میخواهم بیایم و از آن اشتباهاتی بود که بعداً خیلی ترسیدم. گفت: «خیلی خب! برویم». ما نشستیم کنار آقای سیدعباس در ماشین و رفتیم. نزدیکیهای روستای بزرگی به اسم «میدون» توقف کرد. میرفت به شهرها و روستاهایی که اسرائیل آنها را اشغال کرده بود، منتهی برایش صرف نداشت که در شهر بماند و رفته بود و روی بلندیها موضع گرفته بود، ولی بچههای مقاومت از خانههای این شهر برای ضربه زدن به اسرائیلیها و حمله به آنها استفاده میکنند. سید عباس تُن ماهی و نان و خرما خریده بود که ببرد و به این بچهها بدهد و به آنها دلگرمی بدهد. ما رفتیم به شهر میدون و دیدیم اسرائیل آمده و خانه به خانه آنجا را با توپ زده. در هر خانهای خرابی و سوراخی را میشد دید.
وقتی وارد میدون شدیم، دیدم اسرائیلیها بالای سرمان هستند و همان جا ترسم گرفت، ولی گفته بودم و نمیتوانستم برگردم، چون برگشتش همانقدر خطر داشت که رفت آن. همراه سیدعباس رفتم داخل شهر. جوانکهای ۱۵ تا ۲۲ ساله واقعاً سیدعباس را میبوییدند، بغلش میکردند، میبوسیدند و او هم مقداری خرما و تُنماهی به آنها میداد و ما هم به اندازه خودمان مصافحه و سلام و علیک کردیم و آنها خیلی روحیه گرفتند. من از عبور از آن شهر میترسیدم و آن وقت آنها داشتند در آنجا زندگی میکردند. حالا تازه ما کلی محافظ هم داشتیم. آمدیم بیرون و به مقر حزبالله در سر جاده رسیدیم که همان شب اسرائیلیها آنجا را زدند و کل مقر را که یک ساختمان چند طبقه بتونی بود، آوردند پایین، ولی ما دیگر رد شده بودیم. سیدعباس توجه داشت که نباید در مقر بمانیم و باید آنجا را ترک کنیم.
روایت شهادت سید عباس موسوی
چنین خاطرهای هم در صور برایم اتفاق افتاد که باز سید گفت: «میخواهم بروم جنوب، میآیی؟» ما باز استخاره کردیم و خوب آمد و راه افتادیم. خودش برایم استخاره کرد. همراهش رفتم و وقتی از ایست بازرسی رد شدیم، تنم لرزید، چون در آن موقع از خود امل از بچههای حزبالله سر میبریدند و چنین خطراتی داشت.
این خاطرات را به این خاطر عرض کردم که خانم سید عباس که همراه ایشان شهید شد، دخترعمویش و رئیس حوزه بانوان بعلبک بود و برای کارهای حوزه به ایران میآمد و کتاب و مدرک جمع میکرد و میبرد. یکبار به ايران آمده بود و شب به دمشق برگشت. آقای مروی که بعداً سفیر ایران در سودان شد، کاردار ما در دمشق بود. رفت فرودگاه که خانم سیدعباس را به بعلبک برساند. آقای مروی میگوید كه دو ساعت راه بود و صحبت کردیم و پرسیدم: «خانم! شما نمیترسید که سیدعباس اینقدر تنهایی میرود جبهه و اینطرف و آنطرف؟» خانم فرمودند: «خیر! من از خدا خواستهام که ایشان شهید شود و با هم شهید شویم» و همینطور هم شد و موقعی که از سخنرانی در جبشید برمیگشتند، ماشینشان مورد اصابت موشکهای اسرائیلی قرار گرفت و سیدعباس و خانمش و فرزندشان که معلول بود و اگر زنده میماند، شاید بعد از آنها دیگر کسی نمیتوانست درست از او مراقبت کند، به شهادت رسیدند و محافظ و راننده از ماشین میپرند بیرون و زنده میمانند. من ماشین را دیدم که همهاش سوخته بود، ولی موشک به عقب ماشین که آن سه تن نشسته بودند، خورده بود. به احتمال قوی سید عباس حتی درد هم احساس نکرده بود، چون سید آنقدر کار میکرد و وقت استراحت نداشت که بهمحض اینکه سوار ماشین میشد، سرش را میگذاشت و میخوابید و تنها وقت استراحتی که داشت، در ماشین بود. من خودم این را دیده بودم که بهمحض اینکه سرش را میگذاشت میخوابید و هیچ معطل نمیشد و روحش بالا بود و وقتی اینها را زدند، درد هم احساس نکرده بود.
از نحوه آشناییتان با جناب سیدحسن نصرالله هم بگویید.
نحوه آشناییام با آقاسید از وقتی است که سیدعباس موسوی «رحمةاللهعلیه» دبیرکل بود، آقای سیدحسن مسئول اجرایی حزبالله بود و ایشان غیر از اخلاص، خیلی تیز و بااستعداد به نظر میرسید. همینطور هم بود و بعداً هم ثابت شد. یک مدت هم به اینجا، دفتر قم تشریف آوردند و این برکتی بود و ما هر وقت در باره حزبالله سئوالی داشتیم و هر چه را که در لبنان اتفاق افتاد، نمیفهمیدیم، ایشان به ما کمک میکرد. سنشان هم به ما نزدیکتر بود و راحتتر میتوانستیم با هم ارتباط برقرار کنیم. خیلی هم دوستانهتر رفتار میکرد. ما با همهشان دوست بودیم. البته بعضی از آنها جنسشان شیشهخرده داشت که بعداً هم از نیروهای حزبالله حذف شدند. بعضیهایشان سیاسیتر هستند، بعضیها... سید هم به لحاظ سیدیاش، هم به خاطر نوع برخورد و لطافت و تیزهوشیاش مخصوصاً وقتی انسان با او مذاکره سیاسی میکند و تحلیلهایش را میشنود، واقعاً به توانایی او ایمان میآورد، بسیار ارتباط صمیمی و مؤثری با دیگران برقرار میکند. ایشان پس از مدتی که در ایران بودند، دو باره به لبنان تشریف بردند و همان سمت اجرایی کل حزبالله را داشتند و خیلی بین حزباللهیها محبوب بودند. در درگیریهای داخلی حزبالله که پیش میآمد، همیشه سید حسن به خاطر خلوص و لطفش توسط همه پذیرفته میشد.
موقعی که سید عباس شهید شد و خبر شهادتش به ایران رسید، از طرف آقا دستور آمد که هیئتی برود تا ببینند چه کار میشود کرد. این هیئت به سرپرستی حضرت آقای جنتی رفت و من هم در خدمتشان بودم. همه داشتیم فکر میکردیم که بعد از سیدعباس چه باید کرد؟ در پرواز به این نتیجه رسیدیم که بهترین جایگزین برای ایشان آقاسیدحسن هستند. تقریباً برای هر موضوعی در لبنان، اکثراً آقای جنتی نماینده رهبری میشدند، هم به خاطر اینکه ماها بهتر با همدیگر کار میکردیم، هم با کار آشنا شده بود و هم روحیهاش، روحیه انقلابی و سختی است، بهويژه درگیریهای امل و حزبالله بسیار موضع سختی بود و ما نیاز داشتیم که یک فقیه ما را هدایت کند، چون خون شیعه بود که داشت ریخته میشد.
در این سفر هم حضرت آقا ایشان را نماینده کردند. خلاصه به فرودگاه دمشق رسیدیم، ماشینها هم آماده بودند که ما مستقیم برویم و به تشییع جنازه برسیم. در آنجا خدا رحمت کند، آقای شیخ شمسالدین در تشییع جنازه یکطرف بود، آقای سید فضلالله یک طرف بودند، با آنها در همانجا مشورت کردیم. جنازه اول در بیروت تشییع شد و بعد در جبشید یا بعلبک تشییع کردیم. در منزل شیخ صبحی جلسه شورا تشکیل شد.
سنّ شیخ صبحی از همه بیشتر بود و از طرفی ممکن بود خود ایشان مشکل بیافریند که مشکل هم آفرید که انشاء الله خدا هدایتش کند و عاقبت بهخیر شود. جلسه تشکیل شد و شورا به اتفاق آقای سید حسن نصرالله را انتخاب کرد و فردا قبل از اینکه سیدعباس را به خاک بسپاریم، در مراسم آقای سیدحسن نصرالله به عنوان دبیرکل حزبالله سخنرانی کرد و بسیار هم قوی سخنرانی کرد. مراسم بسیار خاصی بود و همه ما هم حالت دیگری داشتیم و خدا لطف کرد که این وقفه نیفتاد.
این را هم من از حضرت امام درس گرفته بودم که وقتی مسئولی شهید میشد، قبل از اینکه او را به خاک بسپارند، جانشین او را تعیین کرده بود. وقتی کسی شهید میشود، شهادتش یک تعالی حرکت است، ضعف حرکت نیست. البته وقتی کسی شهید میشود، ما ناراحت میشویم. وقتی بهشتی شهید شد، فهم خودم را دارم میگویم که غلط بود، آن چیزی که در شعار بود، درست بود. میگفتیم: «دشمن در چه فکریه/ ایران پر از بهشتیه». من خودم میفهمیدم که ایران پر از بهشتی نیست. اگر آدم بهشتی را میشناخت، در فهم و سازماندهی قدرت عجیبی بود، ولی واقعیت امر این بود که ایران پر از بهشتی نبود. ما آن موقع میفهمیدیم که داریم این شعار را برای ضدیت با دشمن و روحیه دادن به ملت خودمان میدهیم، ولی از نظر معنوی و عرفانی و امثالهم که اتفاق افتاد و امام فرمود اینها احمقند، کورند، نمیفهمند که این شهادتها باعث رشد این حرکت میشود، فهمیدم به اندازه سرمایه معنویای که شما در یک حرکت میگذارید، آن حرکت، متعالی میشود، به اندازه سرمایه فکریای که شما در یک حرکت میگذارید، آن حرکت پیشرفت میکند، حالا به اندازه سرمایه جانیای که میگذارید، یک چیز دیگر است.
شنیدیم که حضرت امام، حضرت آقا را نماینده خود در لبنان کرده بودند و پس از رحلت ایشان، بزرگواران لبنانی نزد آقا میآیند و نماینده میخواهند و ایشان میفرمایند من خودم نماینده هستم. در این مورد هم توضیح بفرمایید.
آقا عاشق لبنان و عاشق مقاومت هستند و اگر این عشق آقا نبود، خدا گواه است که اغراق نمیکنم، چون ۳۰ سال است که فقط این کار را کردهام. آقا با اینکه مشغلههای فراوان دارند، ولی همیشه از من دقیقتر و نظراتشان از من صائبتر بوده. گاهی اوقات بوده که من چیز دیگری عرض کردهام و ایشان با قاطعیت، چیزی دیگری فرمودهاند و نظر ایشان اجرا و مشخص شد که درست تشخیص دادهاند. بهويژه در جنگ ۳۳ روزه که ارتباط معنوی خاصی بود و بعضی جاها ماها رسیدیم به اینکه باید یکخرده نرمش به خرج بدهیم. نه اینکه ایشان همیشه قاطعیت و سرسختی را میخواستند، نه، اینطور نبود. جاهایی هم بوده که توافق کرده و در قضیه، نرمشهایی را هم نشان دادهایم و بعد متوجه شدهایم که درست بوده است.
از جنگ ۳۳ روزه میگفتید.
حقیقت امر این است که در منطقه دو خط مقابل همدیگر هستند. یک خط، ایران، حزبالله، حماس، ملتهای منطقه و مستضعفین هستند...
سوریه را هم جزو این خط حساب میکنید؟
سوریه به عنوان پشتیبانی و محل انتقال محسوب میشود، بهويژه حکومت آقای بشار اسد؛ یک خط هم امریکا، اسرائیل، مستبدین عرب و بعضی از سازشکارهای فلسطینی هستند. این دو تا خط در مقابل همدیگر هستند. این هم یک جنگ همهجانبه است، یعنی سیاسی، فرهنگی، اقتصادی، اجتماعی، تبلیغاتی و همه جوری هست. آنها میخواستند ایران به عنوان منبع این مقاومت و به عنوان منبع سرکشی در مقابل نظام استعماری که حداقل از بعد از جنگ جهانی دوم ساختهاند، نابود شود. حتی میشود گفت از جنگ جهانی اول و از زمان تأسیس امپراتوری انگلیس به شکلی راسخ این نظام استعماری را ساختند.
آنها یک نیروی نظامی قوی را در منطقه آوردند. ما هم به خاطر آزادی فلسطین وارد عمل شدیم، ولی بعداً معلوم شد که این توانایی که ما در آنجا ایجاد کردیم، یک توان راهبردی در جنگ بزرگی است که خدمتتان عرض کردم. مشخص شد موشکی که در لبنان علیه اسرائیل استفاده میشود، وسیله بسیار مؤثری است و بعد از اینکه آقای سیدحسن نصرالله در کنفرانس فلسطینی، خم شد و دست آقا را بوسید که خیلی هم در داخل لبنان برایش گران تمام شد. چرا؟ چون وقتی پسر خود سید حسن نصرالله ـ سیدهادی ـ در جبهه شهید شد، در لبنان انعکاس عجیبی داشت، چون هیچکدام از رهبران فلسطینی خودشان به جبهه نمیروند و بچههایشان را هم نمیفرستند، وقتی سیدهادی شهید شد، چیز عجیبی بود و همه لبنان ایستاد و دست سیدحسن را بوسید، حتی رئیس و فرمانده ستاد ارتش لبنان. ساعتها سیدحسن دم در میایستاد و اینها دستش را میبوسیدند.
توضیح سیدحسن نصرالله درباره دستبوسی "آقا"/ جزئیات کمک ایران به حزبالله در جریان جنگ 33 روزه
همه لبنانیها بعد از اینکه سیدحسن در کنفرانس فلسطین دست آقا را بوسید، بهويژه لبنانیهای مسیحی که آنها هم دست سید را بوسیده بودند، به سید حمله کردند که چرا این کار را کردی؟ چرا؟ چون تو عزت لبنان را فدای ایران کردی. ما همه دست تو را بوسیدیم و تو رفتی دست رهبر ایران را بوسیدی؟ ولی به شکل سمبلیک، سیدحسن نصرالله چه داشت میگفت؟ سید داشت به دنیای استکبار میگفت که من و تواناییهای من تابع این آقا و این رهبر است. یعنی هرچه توانایی که در حزبالله هست، در اختیار ایشان است و همین بود که آمریکاییها نتوانستند بوشهر را قبل از اینکه به کار بیفتد، بزنند، نتوانستند فوردو (۶) را بزنند. برای اینکه توانایی عظیمی است که میتوانست در آنجا پاسخ بدهد که الان مشخص شده که چقدر راهبردی است.
جنگ ۳۳ روزه به این دلیل و با این طرح شروع شد که دندان تیز اسلام و جمهوری اسلامی و انقلاب اسلامی را از آنجا بکَنند. در صحبتهای خانم رایس(۷) میبینید که این جنگ را اسرائیلیها نمیخواستند شروع کنند، بلکه امریکاییها به آنها تحمیل کردند. خانم رایس میگوید: «این درد دارد، ولی این درد تولد خاورمیانه جدید است». او دردی را که اسرائیل باید بکشد میگوید. درد لبنانیها که برایش درد نیست. وقتی از درد میگوید یعنی اسرائیل تو باید تحمل کنی، درد دارد، ولی بعد از آن راحت میشوی، این بچه جدید متولد میشود و راحت میشوی. تمام تواناییهای ضد موشکشان را آوردند و در آنجا مستقر کردند.
قبلاً حزبالله از موشک استفاده کرده بود و میدانستند حزبالله موشک دارد و برای اینکه همه اینها را از حزبالله بگیرند و دندان اسلام را بکشند، به آنجا آمده بودند. یک روز، دو روز، ده روز، بیست روز، سی روز، نتوانستند و حزبالله مقاومت کرد و آنها شکست خوردند. خانم لیونی و خانم رایس برای اینکه به اسرائیل اطمینان بدهند، توافقنامهای را امضا کردند و اسرائیلیها در واقع این را به امریکاییها تحمیل کردند که امنیت اسرائیل را برقرار کنند. البته این بعد از جنگ غزه شد. خلاصه نتوانستند این دندان را بکشند و مشخص شد که آقا سید حسن نصرالله، هر وقت گفت هر جا را میزنیم، زد و حتی یکی از موشکهای حزبالله را نتوانستند منحرف کنند و این توانایی، امنیت ملی ما را تأمین کرد. امریکا امنیت ملی اسرائیل را جزو امنیت خودش تعریف کرده است. ما توانستهایم چنین معادله نانوشتهای را برقرار کنیم.
پینوشتها:
John Limbert (۱)
متولد واشنگتن، دیپلمات امریکایی، دستیار معاون وزیر امور خارجه امریکا و مسئول میز ایران در وزارت امور خارجه امریکا، سفیر سابق امریکا در موریتانی و از جمله گروگانهای ایران در تصرف سفارت امریکا در تهران بود. از دانشگاه هاروارد دکترا دارد و از سال ۱۹۶۸ به مدت ۴ سال در دانشگاه شیراز تدریس میکرد. همسرش ایرانی است و به همین دلیل به فارسی مسلط است. در حال حاضر استاد علوم سیاسی آکادمی نیروی دریایی امریکاست.
(۲) میخائیل سرگئیویچ گورباچف، آخرین رهبر اتحاد شوروی در فاصله سالهای ۱۹۸۵ تا ۱۹۹۱ که اصلاحات او به جنگ سرد و در عین حال به یگانگی سیاسی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی پایان داد و موجب فروپاشی شوروی شد. در سال ۱۹۹۰ جایزه صلح نوبل را دریافت کرد.
(۳) بنیامین نتانیاهو، نخستوزیر فعلی اسرائیل، رهبر حزب لیکود، تنها نخستوزیری که پس از تأسیس اسرائیل به دنیا آمد. در اوت ۲۰۰۵ در اعتراض به طرح خروج شهرکنشینان اسرائیلی از غزه از پست خود در وزارت دارایی اسرائیل استعفا داد و از کابینه آریل شارون خارج شد. در اوت ۲۰۰۶ دو باره به ریاست حزب لیکود رسید.
(۴) نام واقعی: شیمعون پرش، نهمین رئیسجمهور اسرائیل و برنده جایزه صلح نوبل!! متولد ۱۹۲۳ در لهستان، از مهمترین چهرههای حزب کادیما. در دهه ۹۰ پس از ترور اسحاق رابین به عنوان نخستوزیر فعالیت کرد. در ۱۵ ژوئیه ۲۰۰۷ رئیسجمهور اسرائیل شد.
(۵) (۱۹۲۲ـ۱۹۹۵)، سیاستمدار و ژنرال اسرائیلی، پنجمین نخستوزیر اسرائیل که دو بار در فاصله ۱۹۷۴ـ۱۹۷۷ و ۱۹۹۲ تا ترورش در ۱۹۹۵ نخستوزیر شد. به خاطر تلاش برای به ثمر رساندن پیمان اسلو به همراه یاسر عرفات و شیمون پرز جایزه صلح نوبل گرفت. از یهودیان مهاجر اوکراینی بود و در شهر اورشلیم به دنیا آمد و در جوانی به سازمان نظامی هاکانا پیوست که گروهی شبهنظامی و زیرزمینی بود.
(۶) نیروگاه فوردو در نزدیکی قم که غنیسازی اورانیوم در آنجا شروع شد.
(۷) کاندالیزا رایس، متولد ۱۹۵۴، شصت و ششمین وزیر امور خارجه امریکا و دومین وزیر این سمت در کابیته جورج بوش. دومین سیاهپوست پس از کولین پاول و دومین زن پس از مادلین آلبرایت که این سمت را گرفت. در ریاست جمهوری بوش، مشاور امنیت ملی بود. قبل از آن استاد علوم سیاسی دانشگاه استانفورد بود. در دوره بوش پدر هم مشاور روابط با شوروی و اروپای شرقی در انحلال اتحاد جماهیر شوروی و اتحاد آلمان بود. در ۲۶ سالگی دکترای مطالعات بینالملل را از دانشگاه دِنور دریافت کرد.
آخرالزمان
#قدرت نظامی ایران
#مستند
#یوفو