بعضی از این آقایانی که ادعای اسلامی می‏کنند، آمدند در نجف،[یکی]شان بیست و چند روز آمد در یک جایی، من فرصت دادم به او حرفهایش را بزند. آن به خیال خودش که حالا من را می‏خواهد اغفال کند. مع‏الأسف، از ایران هم بعضی از آقایان که تحت تأثیر آنها واقع شده بودند ـ بعضی از آقایان محترم، بعضی از علما، آنها هم به من کاغذ نوشته بودند که اینهااِنَّهم فِتْیَةٌ؛[۱]قضیۀ اصحاب کهف.

به گزارش «پايگاه خبري تحليلي رئيس جمهور ما»؛ حضرت امام خمینی (ره) در دیداری که ۰۴/۰۴/۱۳۵۹ با اعضای شوراهای اسلامی کارگران ایران داشتند، به موضوع نحوه فعالیت منافقین در پیش از پیروزی انقلاب برای جلب حمایت ایشان و بزرگان انقلاب اشاره کرده و از توفیق این گروه در فریب برخی از همراهان انقلاب برای حمایت از خود خبر دادند.

حضرت امام در این دیدار به خاطره‌ای از حضور سران منافقین در نجف برای جلب حمایت اشاره کرده و تمثیل جالبی را در پاسخ به آنها مطرح کرده‌اند.

با توجه به باز شدن باب این موضوع تاریخی در فضای رسانه‌ای این روزها، به نظر می‌رسد بازخوانی این سخنرانی خالی از لطف نباشد:

باید ببینید چکاره‏اند این جمعیت‌هایی که افتاده‏اند توی این مملکت و دارند خرابکاری می‏کنند و مع‏الأسف، بعض اشخاص هم که متوجه این مسائل نیستند، یکوقت آدم می‏بیند که طرفداری از اینها کردند یا یک چیزی گفتند، آنها از آن استفادۀ طرفداری کردند. اینها گول می‏زنند، همه را گول می‏زنند. اینها می‏خواستند من را گول بزنند. من نجف بودم، اینها آمده بودند که من را گول بزنند. بیست و چند روز ـ بعضیها می‏گفتند ۲۴ روز من حالا عددش را نمی‏دانم ـ بعضی از این آقایانی که ادعای اسلامی می‏کنند، آمدند در نجف،[یکی]شان بیست و چند روز آمد در یک جایی، من فرصت دادم به او حرفهایش را بزند. آن به خیال خودش که حالا من را می‏خواهد اغفال کند. مع‏الأسف، از ایران هم بعضی از آقایان که تحت تأثیر آنها واقع شده بودند ـ خداوند رحمتشان کند آنها هم اغفال کرده بودند آنها را ـ آنها هم به من کاغذ سفارش نوشته بودند. بعضی از آقایان محترم، بعضی از علما، آنها هم به من کاغذ نوشته بودند که اینهااِنَّهم فِتْیَةٌ؛[۱]قضیۀ اصحاب کهف. من گوش کردم به حرفهای اینها که ببینم اینها چه می‏گویند. تمام حرفهایشان هم از قرآن بود و از نهج‏البلاغه، تمام حرفها.

من یاد یک قصه‏ای افتادم که در همدان اتفاق افتاده بود. ظاهراً زمان مرحوم آسید عبدالمجید همدانی، یک یهودی آمده بود مسلمان شده بود خدمت ایشان. ایشان دیده بود که بعد از چند وقت این یهودی خیلی مسلمان است و اینقدر اظهار اسلام می‏کند که ایشان تردید واقع شده بود برایش که این شاید قضیه‏ای باشد. یک وقت خواسته بودش. گفته بود که تو مرا می‏شناسی؟ گفته بود که بلی، شما از علمای اسلام هستید و چطور[هستید]. می‏دانید پدرهای من کی‏اند؟ بلی، پیغمبر از اجداد شماست. خودت را می‏شناسی؟ بلی، من پدرانم یهودی بودند و حالا خودم مسلمان شدم. گفته بود: سرّ این
را به من بگو که چرا تو مسلمانتر از من شدی؟ مردک فهمیده بود که این آن چیزی را که می‏خواهد بازی کند، فهمیده است. فرار کرده بود.

این که آمد بیست و چند روز آنجا و تمامش از نهج‏البلاغه و تمامش از قرآن‏ صحبت می‏کرد، من در ذهنم آمد که نه، این آقا هم همان است! والاّ خوب، تو اعتقاد به خدا و اعتقاد به چیزهایی که داری، چرا می‏آیی پیش من؟ من که نه خدا هستم، نه پیغمبر، نه امام، من یک طلبه‏ام در نجف. این آمده بود که من را بازی بدهد؛ من همراهی کنم با آنها. من هیچ راجع به اینها حرف نزدم، همه‏اش را گوش کردم. فقط یک کلمه را که گفت «ما می‏خواهیم قیام مسلّحانه بکنیم»، گفتم: نه، شما نمی‏توانید قیام مسلّحانه بکنید. بی‏خود خودتان را به باد ندهید.

اینها با خود قرآن، با خود نهج البلاغه می‏خواهند ما را از بین ببرند و قرآن و نهج‏البلاغه را از بین ببرند. همان قضیۀ زمان حضرت امیر و قرآن را سرنیزه کردن که این قرآن حَکَم ما باشد. حضرت امیر مظلوم بود واقعاً. هر چه به این بدبخت‏ها گفت: اینها حیله دارند می‏کنند، بگذارید[بجنگند،]گذشت مطلب.[گفتند:]الآن آن مرکز را می‏گیرند. جمع شدند دورش، شمشیر کشیدند، گفتند: می‏کُشیمت اگر نگویی برگردند، قرآن اینطور نوشته.

مجبور شد حضرت امیر که امر کند که لشکری که الآن فتح می‏کردند، یک ساعت دیگر اگر مانده بود فتح می‏کردند، برگردند. برگشتند و شکست همان شد که خوردند و بعد از اینکه آن مسائل واقع شد. همین عده‏ای که آنجا شمشیر کشیده بودند، باز شمشیر کشیدند برضد حضرت امیر: باید ما ببینیم که عمل اینها چی هست، آنها در پیشانی‏شان هم آثار سجده بود؛ ابن‏ملجم در پیشانی‏اش آثار سجده بود، ببینیم چه کرد؟ با این آثار سجده چه آمده بکند؟