آن احساس و وسوسه‌ای که درون من و شما وجود داشته باشد، دایم به ما بگوید که ما از دیگران بالاتریم، حرف ما از حرف دیگران قابل قبول‌تر است، شأن ما از شأن دیگران بیشتر است؛ این، موجب فساد و اختلاف و گسستن همه‌چیز در نظام اسلامی است؛ این را باید از بین برد.

به گزارش «پايگاه خبري تحليلي رئيس جمهور ما»؛ آنچه در ادامه می خوانید متن سخنرانی حضرت آیت الله خامنه ای ، رهبر معظم انقلاب اسلامی در دیدار با مردم در روز بیست‌وسوم ماه مبارک رمضان؛ مورخ 30 فروردین 1369 است که به نقل از سایت دفتر معظم له منتشر می شود:

یکی از صفاتی که مانع راه کمال انسانی است و در قرآن به عبارات گوناگون و در جاهای فراوان و همچنین در روایات و فرمایش‌های ائمه علیهم‌السلام نسبت به آن صفت پرهیز داده شده‌ایم و برحذر داشته شده‌ایم، صفت تکبر و خودبزرگ‌بینی است. این صفت برای پیشرفت انسان در مدارج معنوی، چیز بسیار خطرناکی است.

هدف نهایی از این‌همه جنجال‌هایی که از اول تاریخ بوده است -یعنی آمدن پیامبران، مبارزات فراوان، دو صف شدن حق و باطل، جنگ‌ها، نبردها، درگیری‌ها، صبرها بر مشکلات، تلاش عظیم اهل حق، حتی تشکیل حکومت اسلامی و استقرار عدل اسلامی- تکامل و کمال انسان و نزدیک شدن او به خداست. همه‌چیز، مقدمه این است؛ ولی تکبر حالتی است که اگر در کسی وجود داشت، او دچار خودشگفتی می‌شود و وقتی خودش، کارش، معلوماتش و خصوصیاتِ فردیش را مورد توجه قرار می‌دهد، حس اعجاب به او دست می‌دهد و به نظرش بزرگ و زیبا و مطلوب می‌آید. شاید بشود گفت که بزرگترین مانع و بدترین درد و بیماری در راه تکامل بشری، عبارت از خود را بزرگ دیدن، خود را پاک و بی‌غش دیدن، خود را قدرتمند و توانا دیدن و خود را برتر از دیگران مشاهده کردن است.

سَم قاتل!
یکی از خصوصیات تکبر، این است که انسان خودش را از دیگران بزرگتر ببیند. معنای تکبر این نیست؛ این یکی از خصوصیات تکبر است. این چیز خیلی خطرناک و عجیبی است. انسان وقتی آیات قرآن را ملاحظه می‌کند، می‌بیند روی این صفت -که با اسم‌های گوناگونی هم از آن یاد شده: استعلا، علو، استکبار، تکبر- خیلی تکیه شده و انسان مؤمن که در راه خدا حرکت می‌کند، از این خصوصیت خیلی برحذر داشته شده است.

برای کسی که خود را مقتدر ببیند، تکبر فرق نمی‌کند. این نوعی از تکبر است. انسان خود را دارای قدرت و غنا و بی‌نیازی احساس کند یا خود را دارای علم و دانش احساس کند و هر چیزی که به او عرضه می‌شود، چون به علم و دانش خود خیلی معتقد است، همه‌چیز را با دانش خود تطبیق بکند؛ هرچه در دایره علم او گنجید، آن درست است؛ هر چیزی در دایره علم او نگنجید، آن را رد خواهد کرد! این هم شعبه‌ای از تکبر و یکی از انواع خطرناک آن است. حتی برای کسانی هم که اهل عبادت و زهد و توجه به خدا و تلاش معنوی هستند، تکبر در کار و رشته خودشان وجود دارد. همان عُجبی که انسانِ عابد و زاهد به عبادت خود پیدا می‌کند، یکی از شُعب تکبر است؛ خود را بزرگ دیدن، خود را پاک دیدن، خود را برتر از دیگران دیدن.

شب قدر را کسی به دعا و مناجات و گریه و توجه به خدا و نماز و استغفار و امثال این‌ها بگذراند، بعد فردای آن روز، وقتی که در بین جمع می‌آید و مردم را در خیابان‌ها مشغول کار خودشان می‌بیند، در دل خود بگوید: ای بیچاره‌ها! شما دیشب در چه حالی بودید، ما چه حالی داشتیم؛ شما غافل بودید! یعنی خود را از دیگران بالاتر حساب کند و اینچنین بپندارد. هرکدام از این‌ها باشد، برای پیشرفت تکاملی انسان، سم قاتل است.

امثال ما افراد معمولی، دچار تکبرهای عامیانه هستیم. آن کسانی که در درجات معنوی سیر می‌کنند و مقامات بالاتری را می‌بینند، آن‌ها هم در هر رتبه و شأنی که باشند، ممکن است دچار تکبر و اعجاب به نفس و خودبزرگ‌بینی بشوند که برای آن‌ها خطر عظیمی است. این برای هر کسی در هر مرتبه‌ای خطر است.

شکستن خویش
قدم اول در راه خدا، شکستن خویشتن و خود را فقیر و تهیدستِ مطلق دیدن است. یعنی انسان در عین قدرت و ثروت و علم و برخورداری از مزایا و محاسن و خصوصیات مثبت و در اوج دارایی و توانایی، واقعاً -نه به‌صورت تعارف- خود را در مقابل خدا، نیازمند و تهیدست و محتاج و کوچک و حقیر ببیند. این، آن روحیه کمال انسانی است که البته باید با تمرین به این‌جاها رسید.

شنیدم مرحوم حاج میرزا جواد آقای تبریزی معروف -که از بزرگان اولیا و عرفا و مردان صاحب‌دلِ زمان خودش بوده است- اوایلی که برای تحصیل وارد نجف شد، با این‌که طلبه بود ولی به شیوه اعیان و اشراف حرکت می‌کرد. نوکری دنبال سرش بود و پوستینی قیمتی روی دوشش می‌انداخت و لباس‌های فاخری می‌پوشید؛ چون از خانواده اعیان و اشراف بود و پدرش در تبریز ملک‌التجار بوده یا از خانواده ملک‌التجار بودند. ایشان طلبه و اهل فضل و اهل معنا بود و بعد از آن‌که توفیق شامل حال این جوان صالح و مؤمن شد، به درِ خانه عارف معروف آن روزگار، استاد علم اخلاق و معرفت و توحید، مرحوم آخوند ملاحسینقلی همدانی -که در زمان خودش در نجف، مرجع و ملجأ و قبله اهل معنا و اهل دل بوده است و حتی بزرگان می‌رفتند در محضر ایشان می‌نشستند و استفاده می‌کردند- راهنمایی شد. روز اولی که مرحوم حاج میرزا جوادآقا، با آن هیأتِ یک طلبه اعیان و اشراف متعین به درس آخوند ملاحسینقلی همدانی می‌رود، وقتی‌که می‌خواهد وارد مجلس درس بشود، آخوند ملاحسینقلی همدانی، از آن‌جا صدا می‌زند که همان‌جا -یعنی همان دمِ در، روی کفش‌ها- بنشین. حاج میرزا جواد آقا هم همان‌جا می‌نشیند. البته به او برمی‌خورد و احساس اهانت می‌کند اما خودِ این و تحمل این تربیت و ریاضت الهی او را پیش می‌برد. جلسات درس را ادامه می‌دهد. استاد را -آن‌چنان‌که حق آن استاد بوده- گرامی می‌دارد و به مجلس درس او می‌رود.

یک روز در مجلس درس یا بعد که درس تمام می‌شود، مرحوم آخوند ملاحسینقلی همدانی به حاج میرزا جوادآقا رو می‌کند و می‌گوید: برو این قلیان را برای من چاق کن و بیاور! بلند می‌شود، قلیان را بیرون می‌برد؛ اما چه‌طور چنین کاری بکند؟! اعیان، اعیان‌زاده، جلوی جمعیت، با آن لباس‌های فاخر! ببینید، انسان‌های صالح و بزرگ را این‌طور تربیت می‌کردند. قلیان را می‌برد به نوکرش که بیرون در ایستاده بود می‌دهد و می‌گوید: این قلیان را چاق کن و بیاور. او می‌رود قلیان را درست می‌کند و می‌آورد به میرزا جوادآقا می‌دهد و ایشان قلیان را وارد مجلس می‌کند. البته این هم که قلیان را به‌دست بگیرد و داخل مجلس بیاورد، کار مهم و سنگینی بوده است؛ اما مرحوم آخوند ملاحسینقلی می‌گوید که خواستم خودت قلیان را درست کنی، نه این‌که بدهی نوکرت درست کند!

این، شکستن آن منِ متعرض ِ فضولِ موجب شرکِ انسانی در وجود انسان است. این، آن منیت و خودبزرگ‌بینی و خودشگفتی و برای خود ارزش و مقامی در مقابل حق قایل شدن را از بین می‌برد و او را وارد جاده‌ای می‌کند و به مدارج کمالی می‌رساند که مرحوم میرزا جواد آقای ملکی تبریزی به آن مقامات رسید. او در زمان حیات خود، قبله اهل معنا بود و امروز قبر آن بزرگوار، محل توجه اهل باطن و اهل معناست. بنابراین قدم اول، شکستن منِ درونی هر انسانی است که اگر انسان، دایم او را با توجه و تذکر و موعظه و ریاضت -همین‌طور ریاضت‌ها- پَست و زبون و حقیر نکند، در وجود او رشد خواهد کرد و فرعونی خواهد شد.

همه مفاسد عالم، زیر سر منیت‌های افراد بشر است. همه ظلم‌ها، همه‌ی تبعیض‌ها، همه جنگ‌ها و خونریزی‌ها، همه قتل‌های نابه‌حقی که در دنیا اتفاق می‌افتد، همه کارهایی که زندگی را بر بشر تلخ می‌کند و انسان را از سعادت خود دور می‌نماید، زیر سر این منیت و فرعون درونی‌ای است که در باطن من و شماست. اگر او را مهار نکنیم و این اسب سرکش را که در وجود ماست دهنه نزنیم، بسیار خطرناک خواهد بود. نه فقط برای خود انسان خطرناک است، بلکه به قدر شأن و تأثیر و شعاع وجودی هر کسی، برای دنیای خارج از وجود و باطن خود او، خطرناک است. این منیت که خود انسان را به خاک سیاه می‌نشاند، به هر اندازه‌ای که یک انسان قدرت دارد در دنیای خارج و واقعی تأثیر بگذارد، به همان اندازه فساد ایجاد خواهد کرد. به همین خاطر است که در قرآن می‌فرماید: «أ لیس فی جهنم مثوی للمتکبرین» جهنم جایگاه متکبران است. گناه‌ها، فسادها و بدبختی‌ها از تکبر ناشی می‌شود. کبرِ انسان‌هاست که دنیایی را در باطن خود آن‌ها و همچنین در فضای محیطِ به آن‌ها به‌وجود می‌آورد که در آن دنیا، شیطان مسلط و همه‌کاره است.

مُلک سلیمان
در این سوره مبارکه نمل، من تأمل می‌کردم. ماجرای سلیمان پیامبر علی نبیناوعلیه‌السلام که در این سوره مقداری از آن ذکر شده، خیلی عجیب است. تقریباً همه قضایا، دور همین محور دور می‌زند. سوره با ماجرای موسی شروع می‌شود و به فرعون -که علو و استکبار فرعونی را ذکر می‌کند- منتهی می‌شود. یعنی این‌که یک انسان به قدرت و عزت ظاهری خود، آن‌قدر ببالد که دنیایی از او به‌وجود بیاید که از فرعون به‌وجود آمد. بلافاصله وارد قضایای سلیمان و داوود می‌شود: «و لقد اتینا داود و سلیمان علما». خدای متعال، علم و مُلک و قدرت را به این‌ها داد؛ تا جایی که سلیمان به مردمی که در اطرافش بودند، خطاب کرد و گفت: «و اوتینا من کل شی‌ء». همه امکاناتی که برای یک قدرت یگانه لازم است، خدای متعال به سلیمان عطا کرده بود. مُلک سلیمانی، حکومت سلیمانی، محصول تلاش چندصد ساله بنی‌اسرائیل است؛ یعنی حق، همان حقی که موسی آن را بر فرعون عرضه کرد. آن کلمه توحیدی که در بنی‌اسرائیل سالیان درازی تعقیب شد، مظهر حکومت این حق و کلمه توحید، حکومت داوود است و بعد از او، حکومت سلیمانِ پیامبر که حکومت عجیبی است.

تمام داستان سلیمان، از اول تا آخر -تقریباً آن مقداری که خدای متعال در این سوره ذکر می‌کند- پیرامون این نکته است که این انسان مقتدرِ عظیم‌الشأنی که نه فقط کلیدهای قدرت مادی و معمولی و عادی، بلکه کلیدهای قدرت معنوی و همچنین کلیدهای قدرت غیرمعتاد و غیرمعمولی در اختیار او بوده و یک قدرت بی‌نظیر داشته که هیچ‌کسی قبل از سلیمان و بعد از سلیمان به چنین حکومت و قدرتی نرسیده، در اوج این قدرت، این انسان در مقابل پروردگار عالم، خاضع و خاشع است: «نعم العبد إنه اواب». در آیات متعددی از قرآن -چه در سوره نمل، چه در سوره سبا، چه در سوره صاد، چه در سوره بقره- پروردگار عالم از سلیمان اسم آورده و او را به‌عنوان «اواب» و بنده‌ای که برای خدا تواضع می‌کند و به خدا برمی‌گردد و همه امور خود را به خدا محول می‌نماید، توصیف می‌کند.

ماجرای مورچه
در این بخش از داستان سلیمان هم که در سوره نمل آمده، همین‌طور است. اول از داستان مورچه‌ها شروع می‌کند: «حتی إذا اتوا علی واد النمل قالت نملة یا أیها النمل ادخلوا مساکنکم لایحطمنکم سلیمان و جنوده». سخن مورچه‌ای به مورچه‌هاست که می‌گوید: «و هم لا یشعرون». یعنی سپاهیان سلیمان، در حالی که آن‌ها نمی‌دانند و نمی‌فهمند و توجه ندارند، شما را لگد نکنند. سلیمان پیامبر، این سخنان را می‌فهمد. این قدرت الهی است. حالا این پیامبر چگونه امواجی را که از مورچه‌ها ساطع می‌شود و وسیله ارتباط یک مورچه با مورچه‌های دیگر است و برای انسان غیرقابل فهم و درک است، درک می‌کند؟ این جزو قدرت‌های الهی است که «علمنا منطق الطیر». سلیمان پیامبر، سخن گفتن پرندگان را می‌فهمد و خصوصیات سخنان پرندگان را درک می‌کند. این‌ها چیزهایی است که هرچه علم پیشتر می‌رود و خصوصیاتی از پرندگان و جانوران و گیاهان را برای ما روشن می‌کند، بیشتر قابل فهم و قابل قبول می‌شود...

بعد از آن‌که آن قدرت عظیم، سخن مورچه را می‌شنود، «فتبسم ضاحکاً من قولها»: از سخن مورچه تبسم می‌کند! این، یک چیز خیلی شیرین و سمبلیک است. مورچه مظهر ضعف و خُردی و حقارت است و سلیمان مظهر قدرت انسانی و مظهر عظمت است. از این عظمت، بیشتر نمی‌شود. در مقابل سخن طعن‌آمیزِ حقیرترین موجودات، خشمناک نمی‌شود و درصدد مقابله و انتقام برنمی‌آید. این، روحیه خیلی عجیبی است. البته در پیامبر، چنین روحیه‌هایی قابل تصور است اما برای انسان‌های معمولی، این مقدار حلم و ظرفیت روحی میسور نیست.

نکته‌ای در همین داستان‌های مربوط به سلیمانِ پیامبر هست که در قرآن کریم روی آن تکیه شده و قابل توجه است. آن نکته هم در همین روال می‌باشد. عرض کردم که این بخش مربوط به سلیمان در این سوره، کأنه همه‌اش در اطراف همین قضیه است؛ یعنی نشان دادن این‌که انسان‌های قدرتمند، چگونه ممکن است در مقابل خدای متعال خاضع و خاشع بشوند، خودشان را نبینند، حیثیت و منیت خود را به‌حساب نیاورند، در مقابل خدا هیچ باشند و چگونه این، مایه کمال انسانی است. سعی شده، این نشان داده بشود.

ماجرای ملکه سبا
وقتی سلیمان اطلاع پیدا کرد که حکومت ملکه سبا -بلقیس- وجود دارد، پیغام فرستاد که «الا تعلوا علی و اتونی مسلمین». یعنی این قدرت فایقه الهی، همه قدرت‌های فرعونی و شخصی و شیطانی را از بین می‌برد و همه را در مقابل خدای متعال تسلیم می‌کند. شهر سبا، حدوداً محلی در یمن یا نزدیک شمال آفریقا بوده که البته محل دقیق آن، مورد اختلاف است. سلیمان به بلقیس پیغام می‌دهد که بایستی در مقابل قدرت سلیمانی تسلیم بشوید. بلقیس هدیه‌ای به خدمت سلیمان می‌فرستد ولی سلیمان هدیه آن‌ها را رد می‌کند. نشان می‌دهد که مسأله، مسأله مبادلات مالی و معامله نیست؛ مسأله ایمان و تسلیم در مقابل خداست.

وقتی بلقیس وارد منطقه قدرت سلیمان و مشرف به قصر او می‌شود، سلیمان دستور می‌دهد که یک قصر و ایوان و محل مُعظمی از جنس شیشه درست کنند؛ چون قدرت مافوق عادت در اختیار سلیمان بود: «یعملون له ما یشاء من محاریب و تماثیل». قصر یا ایوان با عظمتی از جنس شیشه درست کردند. وقتی که بلقیس خواست وارد آن محوطه بشود، از شفافیت این شیشه‌ها خیال کرد این‌ها آب است. و چون ناچار بود که وارد بشود -گفته بودند باید وارد بشوی- لباسش را بلند کرد که به آب تَر نشود. وقتی لباسش را بلند کرد، سلیمان به او فرمود: «انه صرح ممرد من قواریر»: این‌ها آب نیست، شیشه است. برو، نمی‌خواهد لباست را بلند کنی!

در این‌جا، این عظمت سلیمانی -که علم و قدرت و عزت و ثروت و همه‌چیز را جمع کرده بود و در اختیارش قرار داده بود- ناگهان غرور بلقیس را شکست و آن مانع اصلی برای اسلام و مسلمان شدن و ایمان آوردنِ او را از سر راه برداشت. به‌هرحال، او هم پادشاه و فرد قدرتمندی بود. وقتی قدرتمندان در مقابل یکدیگر قرار می‌گیرند، بیشتر تکبر می‌ورزند و روح کبرآلود و آن نفس سرکش خودشان را بیشتر میدان و پرورش می‌دهند؛ معارضه است دیگر. در مقام معارضه، خصوصیت فرعونی انسان بیشتر ظاهر می‌شود. با این وضعیت ممکن نبود که بلقیس ایمان بیاورد. اگر ایمان هم می‌آورد، ایمان ظاهری و ایمان از روی ترس بود. چرا؟ چون حالت سلطنت و قدرت و جبروت در باطنش اجازه نمی‌داد که او ایمان بیاورد. وقتی در مقابل این عظمت قرار گرفت -عظمتی که در کمال قدرت و پیچیدگی در یک انسان جمع شده است اما در عین حال، این انسان خودش را بنده خدا می‌داند- ناگهان آن شیشه عجب و غرور درون بلقیس شکسته شد؛ «قالت رب إنی ظلمت نفسی». بعد از آن‌که این آیت عظیم را دید، این‌جا بود که بلقیس زبان به مناجات پروردگار باز کرد و گفت: پروردگارا! من به خودم ظلم کردم. «و اسلمت مع سلیمان». از روی دل، اسلام آورد؛ یعنی آن مانع برطرف شد.

در این‌جا هم خدای متعال نشان می‌دهد که یک انسان، مادامی که اسیر طلسم کبر و کبریایی و جبروت درونی خودش است، ممکن نیست ایمان بیاورد. وقتی این طلسم شکست، ایمان آوردنِ او هم آسان می‌شود. این، آن درس بزرگ قرآنی و اسلامی است.

استغنا و طغیان
تمام مشکلاتی که در دنیا پیدا شده، به‌خاطر همین کبریایی‌ها پیدا شده است. افرادی که امروز در دنیا دارای قدرت هستند -قدرت‌های بزرگ پوشالی، قدرت‌هایی که هیچ‌چیز نیست- امروز قدرتمندند اما فردا به خاک سیاه نشسته‌اند. امروز یک سلطان است اما دو روز بعد، یک هفته بعد، موجود عاجز و ناتوانی است که قدرت دفاع از جان خودش را هم ندارد! چه‌قدر تاریخ از این قضایا پُر است. این چه قدرتی است؟ این چه جبروتی است که انسان به آن بنازد و ببالد؟ غنی‌هایی که به غنای خودشان متکی هستند، غافل از آنند که این، غنا و بی‌نیازی نیست. این همان حالتی است که در سوره شریفه «علق» می‌فرماید: «إن الانسان لیطغی أن راه استغنی». وقتی انسان طغیان می‌کند که خود را غنی ببیند، غنی بیابد و بی‌نیاز احساس کند. مایه طغیان، این است.

ای بسا کسانی که پول زیاد و ثروت و امکاناتی دارند اما خودشان را بی‌نیاز احساس نمی‌کنند و تکیه‌ای به این ثروت ندارند و خودشان را وابسته به خدا می‌دانند. این آدم، طغیان نخواهد کرد. سلیمانِ پیامبر -که همه ثروت دنیا در اختیار او بود- مظهر کامل چنین چیزی است. حکومت‌های الهی در طول تاریخ و هرکدام از پیامبران و اولیا که به حکومت رسیدند، همین‌طور بوده‌اند. ثروت‌ها و امکانات جامعه در اختیار آن‌ها بوده ولی خود را از آن جدا می‌کرده‌اند؛ مثل امیرالمؤمنین علیه‌الصلاةوالسلام که ثروت شخصی هم داشت و دائماً تحصیل می‌کرد و صدقه می‌داد. ثروت‌های جامعه و بیت‌المال هم در اختیار او بود، هرچه که می‌خواست، می‌توانست مصرف بکند؛ اما از این غنا و ثروت، خودش را جدا می‌کرد.

آن چیزی که برای انسان خطرناک است، همین احساس استغنا و بی‌نیازی و قدرت و اتکا به دانایی خویشتن است. قرآن کریم داستان قارون را نقل می‌کند و می‌گوید وقتی که به او نصیحت می‌کردند، او در جواب می‌گفت: «إنما اوتیته علی علم»: من از روی علم و دانش، این ثروت را به‌دست آوردم و متعلق به خودم است. این غرور، فخر، تکبر، تکیه به آنچه که در انسان هست و چیز کم و ناچیزی است و انسان آن را چیزی می‌انگارد و خیال می‌کند زیاد است، بزرگترین بلیه‌هاست.

منتظر چه هستیم؟
در جمهوری اسلامی، همه قشرها، چه کسانی که مسؤولیتی در نظام جمهوری اسلامی دارند -که البته نسبت به این‌ها، تکلیف سنگین‌تر و فوری‌تر و واجب‌تر است- چه مردم معمولی جامعه که سمت و منصب و شغل و اعتباری ظاهری را یدک نمی‌کشند، اگر سعی کنند همین یک خصوصیت را -تواضع، زدودن روح تکبر و استعلا و علو که موجب طغیان است- در خودشان به‌وجود آورند، بسیاری از مشکلات حل خواهد شد و جامعه، جامعه حقیقتاً اسلامی خواهد شد. باید این کارها را بکنیم؛ منتظر چه هستیم؟ آن احساس و وسوسه‌ای که درون من و شما وجود داشته باشد، دایم به ما بگوید که ما از دیگران بالاتریم، حرف ما از حرف دیگران قابل قبول‌تر است، شأن ما از شأن دیگران بیشتر است؛ این، موجب فساد و اختلاف و گسستن همه‌چیز در نظام اسلامی است؛ این را باید از بین برد. اگر ما این صفت شیطانی را در وجود خودمان و در صحن جامعه از بین بردیم، برادری و همکاری به‌وجود خواهد آمد و روزبه‌روز، وحدت بهتر و بیشتری ایجاد خواهد شد و جامعه، التیام الهی و اسلامی خودش را به‌دست خواهد آورد.

امیرالمؤمنین صلواةاللَه‌وسلامه‌علیه در کتاب شریف نهج‌البلاغه، درباره صفت تکبر و در مقام علاج و زدودن آن، مطالب عجیبی بیان فرمودند و کلمات دُررباری از آن بزرگوار نقل شده و زندگی آن حضرت هم مظهر همین عبودیت برای خدا و در راه خدا بود. شاید بشود نقطه مقابل آن کبر و علو و استعلا در وجود انسان را عبودیت و بندگی و خضوع محض در مقابل خدا دانست که پذیرفتن احکام الهی و تسلیم در مقابل خدا را به همراه دارد.

این، خصوصیت اولیای الهی است و وجود مقدس امیرالمؤمنین علیه‌الصلاة والسلام بیشتر از همه‌کس به این خصوصیت آراسته بود. وجود آن بزرگوار، از اول زندگی و از اول مبارزاتِ در راه اسلام تا زمانی که پیامبر خدا در جامعه حضور داشتند و همچنین بعد از رحلت پیامبر تا وقتی که حکومت و خلافت در اختیار آن بزرگوار قرار گرفت و همچنین در دوران خلافت و حکومت آن بزرگوار، در عین مبارزه با طاغوت‌ها و متکبران و مستکبران صحنه سیاست، با آن روحیه استکباری که در درون انسان‌ها هست نیز مبارزه می‌کرد. عمل شخصی او این‌طور بود. در وجود خود آن بزرگوار، خضوع و خشوع و تواضع در مقابل پروردگار، یک چیز عجیب و استثنایی بود و در دیگران هم این حالت را ایجاد می‌کرد.

منبع : دولت بهار