برخی از کسانی که منتقد شدید آقای مشایی هستند و او را به حجتیه بودن متهم می‌کنند، خود عقیده حجتیه دارند، آن‌ها می‌گویند جهان، رو به تاریکی می‌رود و انسان‌ها هر روز بدتر از روز پیش می‌شوند در حالی که آقای مشایی می‌گوید مردم باید شایسته بشوند تا منجی بیاید و قدرش را بدانند.

مهندس اسفندیار رحیم مشایی از معدود کسانی است که در سال های اخیر به شکلی گسترده موضوع نقد و بررسی اشخاص و گروه های گوناگون سیاسی ـ اجتماعی قرارگرفته است. دامنه و شماره حملات به او و باورهایش به اندازه ای است که به جرأت می توان آن را در طول تاریخ انقلاب، کم نظیر و شاید بی نظیر دانست. تا چندی پیش وقتی می خواستی با افکار و باورهای او آشنا شوی، هیچ سخنرانی یا نوشتار کاملی از او در فضای رسانه ای پیدا نمی کردی؛ ولی تا آنجا که فرصت و توان جست وجو داشتی، می توانستی به چند عبارت کوتاه از سخنرانی های او درباره انسان، ایران و اسلامگرایی به همراه نقدهای مفصل اشخاص و گروه های خاص، دست یابی و با جماعت نقاد، همراه و همدل شوی بدون آنکه به مخیله ات خطور کند که چرا رسانه های نقاد، هیچ وقت متن کاملی از سخنان مشایی را منتشر نکرده اند؟! اما وقتی با متن کاملی از سخنان او روبه رو می شوی، همه تصوراتت درباره او به هم می ریزد و خود را محتاج تأمل و تفکر بیشتری درباره اندیشه های او و داوری های خویش می بینی. شاید اگر از آغاز، متن کاملی از سخنان او را در اختیار داشتی، درباره اش چنین داوری نمی کردی! بعد از این، پرسش دیگری به ذهنت خطور می کند که چرا رسانه-های نقاد، متن کامل سخنان او را بازتاب نداده اند؟! آیا انگیزه خاصی از پنهان کردن سخنان او داشته اند؟! پرسش ها یکی پس از دیگری از ساحت وجدانت سر برآورده و آزارت می دهند؛ چرا که زود داوری کردی و آن را به دیگران هم منتقل کردی و در پیدایش نگاه منفی به مشایی کوشیدی! اما بسیار بودند مخالفان و ناقدانی که پس از دیدن او و شنیدن سخنانش، به جمع حامیان و ارادتمندان او پیوستند تا آنجا که برخی مخالفان سرسخت مشایی با دیدن این گرایش، دیگران را از مواجهه با او بازداشتند و انگ سحر بر او زدند و بار گناه خویش را سنگین تر ساختند، غافل از اینکه با این منع، حرص مخاطبانشان را بر دانستن حقیقت، تشدید کرده و فزونی بخشیدند.
اخیراً برخی از من درباره بنیان های فکری و ساختار اندیشه آقای مشایی می پرسند. در سخنرانی های ایشان عبارت های گوناگونی در حوزه های مختلف اعم از ایران، اسلام گرایی، هنر و ... از زبان وی شنیده شده است. چون این اظهارات گوناگون است، طبیعی است که اظهارنظرها درباره آن هم متفاوت باشد؛ اما پرسش این است: بافت و ساخت فکری آقای مشایی، که اظهارنظرهای گوناگون را سبب شده است، چیست؟ آیا می توان اندیشه های این جریان را به شکل یک گفتمان فکری تعریف کرد؟ منظور از گفتمان فکری، جریانی فکری است که دارای مبانی، اهداف و شیوه باشد نه فقط ابراز نظرهای گسسته از همدیگر، پراکنده و بدون مبنا. پس سؤال این است: آیا تفکر مهندس مشایی از ساختاری منطقیکه واجد مبانی فکری باشد، خط مشی ویژه ای را ترسیم کند و اهداف و آرمان هایی را نشانه رفته باشد، برخوردار است؟ پاسخ مثبت است؛ اما تاکنون این ساختار در جایی به شکل شفاف و مهندسی شده عرضه نشده است. بنده می-کوشم برای اولین بار مبانی فکری مهندس مشایی را با توجه به سخنان ایشان ترسیم و تصویر کنم.
سخن را با این پرسش آغاز می کنم: اصل الاصول تفکرات آقای مشایی چیست و از کجا آغاز می شود؟

اصل الاصول و شاه بیت سخنان مهندس مشایی انسان است. انسان، محور تفکر او است. بارها از کرامت انسان و انسان کامل سخن گفته و به تکریم انسان سفارش کرده است. می دانید که کیفیت تعریف از انسان و چگونگی باورداشت انسان، نقش مهمی در پیدایش تمدن های بشری داشته است و گزاف نیست اگر بگوییم چگونگی نگاه به انسان است که تمدن های بشری را شکل داده است.
ما معتقدیم نوع نگاه به انسان، سرنوشت هر تمدنی را مشخص و معین می کند. ما بر این باوریم که نوع تعریف از انسان، تمدن ها را در دوران حیات بشری شکل داده است. نوع نگاه به انسان تأثیر بسیاری در پی ریزی تمدن های گوناگون داشته است. در قرون وسطی به انسان به گونه خاصی نگاه می شد. در آن دوره چون انسان بسیار کوچک و حقیر دیده می شد، از بسیاری از فرصت هایی که می توانست برای رشد، تکامل و تعالی در اختیار داشته باشد، مانند فرصت دانش اندوزی، محروم و بازداشته شد. در آن دوره گفته می شد که دانش و علم ویژه خداست! و در کار خدا نباید دخالت کرد و انسانکه بنده خداست، نباید در ساحت خداوندی وارد شود. این گونه بود که فرصت دانش اندوزی و توانایی را ـ که امروز از آن به تکنولوژی یاد می شود ـ از انسان گرفتند. این محرومیت ها همگی از نگاه تحقیرآمیز به انسان در قرون وسطی سرچشمه می گرفت.
این تحقیر، بحران آفرین بود و به بشر فشار روانی وارد کرد. این فشارها سرانجام سبب شد که اندیشمندان و مصلحان غرب به فکر چاره بیفتند و نهضتی را با نام نهضت روشن اندیشی به راه اندازند. به دنبال نهضت روشن اندیشی، رنسانس علمی برپایه اومانیسم(انسان محوری) شکل گرفت. اومانیست ها در پی تکریم و تعظیم انسان بودند؛ زیرا اربابان کلیسا و سلاطین انسان را تحقیر کرده و کوچک دیده بودند. اومانیست ها، به دلیل بزرگداشت انسان و تکریم او محوریت را به انسان دادند؛ به عبارتی محوریت را از کلیسا، به عنوان نماینده خدا در روی زمین، گرفتند و آن را به انسان دادند. این بزرگ دیدن، در واقع فرصت های رشد و تکامل را که در دوران حاکمیت کلیسا از انسان دریغ شده بود، برای او فراهم کرد. در ادامه همین نگاه به انسان، رنسانس علمی پدید آمد؛یعنی فرصت دانش اندوزی، که پیش از این، در دوران قرون وسطی برای انسان فراهم نبود و با فراگیر شدن نگاه اومانیسمی دراختیار او قرار گرفت و آدمی حق دانش اندوزی را به دست آورد؛ به همین دلیل رشد علم ، صنعت و تکنولوژی در پانصدسال گذشته خارق العاده بوده است.ولی از آنجا که مکتب اومانیسم در گریز از کلیسا به وجود آمد؛ به سمت ماتریالیسم(مادی گرایی) گرایش پیدا کرد و این گونه بود که روح ماتریالیسم بر جان غرب سایه انداخت و بر آن حاکم شد.سلطه روح مادی گرایی موجب شد که تعریف انسان در این دوره تعریفی کوچک و نامتناسب با حقیقت انسان باشد. البته باید اذعان کرد که تلاش اومانیست-ها تکریم و تعظیم انسان بود؛ اما به دلیل تفکرات ماتریالیستی، بعد فرامادی انسان را حذف کردند و نادیده گرفتند و انسان را فقط در ساحت مادیات، مشاهده و تعریف کردند. این گونه بود که انسان موجودی تصور شد که با تولد آغاز می شود و با مرگ پایان می پذیرد؛ یعنی موجودی که حداکثر هفتاد یا هشتاد سال در این دنیا زندگی می کند و سپس با مرگ به پایان راه خود می رسد.
حال به نگاه مهندس مشایی می رسیم. ایشان می گوید: غرب در دوره مدرنیسم نیز به همان اندازه قرون وسطی، لغزید و به خطا رفت.
ما با تکریم انسان مشکل نداریم و انسان باید تعظیم و تکریم شود.مشکل ما با ا ومانیسم غربی از این جهتنیست؛ بلکه اشکال ما به آنها در کوچک دیدن انسان است. درست است که اومانیست ها تلاش کردند انسان را بزرگ ببینند؛ اما به دلیل سیطره روح ماتریالیسمی، انسان را کوچک تر از اندازه واقعی خود تعریف کردند و او را آن گونه که هست ندیدند. قرون وسطی و مدرنیسم هر دو به راه خطا رفته اند. علت این دو خطا این است که انسان، هم در قرون وسطی و هم در دوره مدرنیسم، در تعارض با خدا دیده شد؛ تنها تفاوت این دو دوره در این بود که در قرون وسطیجانب خدا و در دوره مدرنیسم، جانب انسان ترجیح داده شد؛ مثل طنابی که دو نفر از دو طرف آن را به سوی خود می کشند. اما به عقیده مهندس مشایی هیچ تعارضی میان خدا و انسان وجود ندارد. در قرون وسطی با فرض تعارض میان انسان و خدا تلاش می شد که جانب خدا گرفته شود. دراین دوره با نام دین و کلیسا بر سر انسان می کوفتند و او را تحقیر می کردند. در دوره مدرنیسم، اندیشمندان غربی برای احقاق حق انسان، خدا را کنار گذاشتند؛ این گونه بود که سکولاریسم متولد شد و دین به انزوا رفت، برای اینکه انسان بزرگ دیده شود.
سؤال اصلی این است که آیا واقعاً بین انسان و خدا تعارضی وجود دارد؟ به عقیده مهندس مشایی حال که این دو دیدگاه به خطا رفته اند، ما باید با تعریف جدیدی از انسان وارد دنیا و عرصه جهانی شویم. انسانی که ما تعریف می کنیم از بی نهایت آغاز می شود و در بی نهایت هم ادامه پیدا می کند؛ «انا لله و انا الیه راجعون». به معنای آن است که هم از خدا وهم برای خدا هستیم؛ یعنی از بی نهایت آغاز می شویم و هم الیه راجعون هستیم؛ یعنی تا بی نهایت امتداد داریم. این دقیقاً برخلاف تفکر مدرنیسمی است که آغاز انسان را تولد او و پایان را مرگ او می داند.
انسان با تولد آغاز نمی شود؛ زیرا از خدا و بر ای خدااست، یعنی از بی نهایت شروع شده است. او با مرگ نیز پایان نمی پذیرد؛ زیرا «الیه راجعون» است. انسان موجودی بی نهایت است که از بی نهایت شروع شده است و در بی-نهایت هم ادامه دارد. این نگاهی عارفانه است. عرفا معتقدند که انسان ظرفیت خداگونگی دارند؛ یعنی استعداد و ظرفیت این را دارد که همه کمالات و صفات الهی در وجودش مانند یک آینه منعکس شود. این به معنای آن نیست که انسان در عرض خدا قرار گیرد؛ بلکه انسان مانند آینه ای می شود که همه کمالات خدای متعال در وجودش متجلی می شود. کمالات خدا همان نام های زیبا و صفات الهی مانند رحمت، قدیر، حبیب و عظیم هستند که هر کدام از اینها بی اندازه و بیکران اند. همه این زیبایی های الهی می تواند در وجود انسان منعکس شود؛ برای همین است که انسان می تواند به مقام خلافت و جانشینی الهی بر روی زمین برسد. کسی که نتواند حضرت حق را در وجود خودش نشان دهد چگونه می خواهد جانشین او شود؟! انسان فقط می تواند با عشق به خدا به این مرحله برسد و برای عشق، باید اهل معرفت شد. براساس آیات قرآن، جهان و پدیده های آن آیات و نشانه های خدا هستند. واضح است که نشانه و آیه به معنای آن است که پدیده ها می توانند خدا را نشان دهند. اگر آنها نتوانند خدا را نشان دهند، آیه نیستند. همه پدیده های این جهان آیه و نشانه خداست؛ اما همین آیات و نشانه ها با یکدیگر تفاوت دارند. هر پدیده ای به اندازه ظرفیت خودش می تواند خدا را نشان دهد. به عبارت دیگر درخت، زمین، ستارگان و آسمان هر کدام به اندازه ظرفیت خودشان می-توانند خدا را متجلی کنند. حال سؤال این است که انسان چقدر می تواند خدا را نشان دهد؟ انسان می تواند همه صفات الهی را واجد شود؛ چنانکه رسول اکرم(ص)«رحمه للعالمین» است؛ یعنی رحمتی برای همه جهانیان به وسعت همه عوالم. انسان می تواند همه نام ها و صفات الهی را به جهان نشان دهد. ظرفیت انسان برای نمایشگری، بیکران است و هرگز قابل مقایسه با موجودات دیگر نیست. برای همین است که خدایمتعال با آفرینش انسان به خودش تبریک می-گوید؛ «فتبارک الله احسن الخالقین». پروردگار عالم برای خلقت درخت یا موجودات دیگر به خودش تبریک نگفت. آقای مشایی سؤال می کند که چرا خدای متعال برای خلقت انسان به خودش تبریک گفته است؟ یک ریاضیدان یا مخترع چه وقت می تواند به خودش تبریک بگوید؟ آیا ریاضیدان وقتی بتواند مسئله ساده ریاضی «2×2» را پاسخ دهد حق تبریک گفتن به خودش را دارد؟ پاسخ این مسئله ساده را دانش آموزان دوره دبستان هم می دانند. حقیقت آن است که ریاضیدان وقتی می تواند به خودش تبریک بگوید که بتواند یک مسئله غامض ریاضی را که دیگران از حل آن عاجزند، حل کند.حال خدا چه زمانی می تواند به خودش تبریک بگوید؟ آیا تبریک خدای متعال ،(که دارای کمالات بیکران است) به خودش به دلیل خلقت یک درخت یا آسمان یا زمین، عقلانی است؟!این تبریک مانند خوشحالی یک ریاضیدان به خاطر پاسخ دادن به مسئله ساده ریاضی «2×2»است! خدا وقتی می تواند به خودش تبریک بگوید که خودش در وجود آن موجود منعکس شود. به همین دلیل است که عرفای مسلمان گفته اند: «خلق الله ادم علی صورته». خدای متعال وقتی چنین موجودی را خلق کرد به خودش تبریک گفت؛ زیرا خودش در آن دیده می شود و این موجود می تواند آینه تمام نمای خدا باشد. این ظرفیت و استعداد را هر انسانی دارد؛ اما در همه شکوفا نمی شود. برای شکوفا شدن چنین استعدادی باید تلاش کرد. هر انسانی رسول خدا(ص) نمی شود. مثل یک هسته خرما که استعداد درخت خرما شدن را دارد؛ اما شاید درخت شود و شاید هم نشود. همان گونه که برای درخت شدن این هسته خرما باید زحمت زیادی را متحمل شد، انسان نیز برای اینکه خلیفه الله بشود باید راهی طولانی طی کند؛ راهی که برای پیمودن آن تهذیب از پلیدی ها و توهمات و کسب معرفت لازم است.
قرون وسطی و مدرنیسم با نوع نگاهشان به انسان تمدن های مختلفی را پی ریزی کردند؛ اما هر دو به بحران رسیدند. غرب در دوره مدرنیسم بعد از اینکه دچار بحران شد، در این اواخر(25 سال پیش) وارد دوران پست مدرنیسم گردید.در این دوره به بعد فرامادی انسان توجه شد. درواقع توجه به بعد فرامادی انسان مهم ترین ویژگی دوران جدید (پسامدرنیته) است. رشد نزدیک به چهل هزار فرقه معنویت گرا در غرب محصول چنین نگاهی است. این رشد در شرایطی بود که نگاه ماتریالیستی سال ها بر دنیای غرب سایه افکنده و بعد فرامادی انسان را از اساس انکار کرده بود. چنین توجه و رشدی نشان می دهد که بشر باور کرده بعد دیگری به نام فراماده دارد. جالب است که در پی توجه بشر به بعد فرامادی خود، فرصت های بسیار زیاد و البته جدیدی در برابر او قرار گرفت؛ فرصت هایی که او را به سمت انرژی درمانی، فرادرمانی و اقسام تکنیک هایی که به سرعت در حال گسترش و استفاده آدمی است، کشاند. این فرصت ها دقیقاً از زمانی در برابر انسان قرار گرفت که بشر متوجه این بعد فرامادی خود شد. سخن آقای مشایی این است که هر زمان بشر تعریف جدیدی از خودبه دست آورده، تمدن جدیدی را پی ریزی کرده است.
ما چرا تعریف خودمان از انسان را به جهان عرضه نمی کنیم؟ کدام تعریف؟ تعریفی که در مضامین عرفانی ما وجود دارد؛ البته وقتی ما می گوییم عرفانی، باید توجه کنیم که عرفا بخشی از دانشمندان دین هستند که با نگاهی خاص و عمیق به آیات و روایات نظر می اندازند. مشایی می گوید: بیاییم ببینیم تعریف دین ما از انسان چیست. انسان از بی-نهایت آغاز می شود و در بی نهایت هم ادامه پیدا می کند. انسان موجودی است که ظرفیت خلافت الهی را دارد و همه اسمای الهی به او تعلیم داده شد؛ «علم آدم الاسماء کلها» منظور از تعلیم، این نیست که آدم یاد گرفت اسم ها را یک به یک بگوید؛ گفتن که هنر نیست؛ بلکه مراد آن است که به این اسماء الله معرفت پیدا کرد. معرفت پیدا کردن او هم به این شکل نیست که فقط بتواند بگوید: علیم به معنای داناست و قدیر به معنای توانا. چنین کاری ذهنی است؛ یعنی حفظ کردن در ذهن. منظور از معرفت پیدا کردن، دیدن است؛ یعنی اسم علیم خدا را با چشم دل دیدن؛ اسم رحمان خدا را با چشم دل دیدن این معرفت موجب می شود که فرشتگان در برابر او سجده کنند. وقتی فرشتگان دیدند که آدم به همه اسمای الهی معرفت دارد، خداوند به آنها امر کرد که دربرابر او سجده کنید. در حقیقت سجده بر آدم، سجده بر خدای آدم بود و آدم بود که توانست همه اسمای الهی را نشان بدهد. آقای مشایی می گوید: ما این معانی را داریم؛ پس چرا آنها را به دنیا عرضه نمی کنیم؟ چرا نمی گوییم: ای انسان، ما تو را مانند دوره قرون وسطی و مدرنیسم نمی-بینیم؛ ما تو را حتی مثل دوره پست مدرنیسم هم نمی بینیم؛ ما تو را مانند کسی می بینیم که می تواند بی اندازه عاشق، دانا، توانا، بزرگ، عزیز و مهربان باشد. دنیا الان تشنه همین است.
این سخن بسیار زیباست؛ پس چرا به حرف آقای مشایی خرده گرفتند؟
حرف مهم همین است، اتفاقاً یکی از ایرادهای مهمیکه به آقای مشایی گرفته اند،همین است. می گویند: این آقا اومانیست است؛ اما ایشان می گوید: نه. ما باید از انسان شروع کنیم و او را آن گونه که باور داریم و آن گونه که دین و عرفان دینی ما بیان می کند به دنیا معرفی کنیم. ما اگر این گونه انسان را به دنیا معرفی کنیم، تمدن نوین اسلامی را پی ریزی کرده ایم؛ یعنی تمدن نوین جهانی با تعریف صحیح از انسان شروع می شود و قابل پی ریزی است. هر کسی نمی تواند انسان را به شکل صحیح تعریف کند. زمان درازی طول کشید تا اندیشمندان غربی توانستند تعریف جدیدی از انسان به دست دهند و مدرنیسم را آغاز کنند؛ پانصد سال طول کشید و بحران های عاطفی و روانی و سختی های بسیاری را تحمل کردند کهاکنون پست مدرنیسم بوجود آمده و تعریف جدیدی از انسان عرضه کرده است. چنین کاری به همین راحتی نیست. اما ما در منابع دینی خودمان و کتاب آسمانی قرآن، بهترین تعریف را از انسان داریم؛ اما به دینمان نگاه نکردیم. چرا؟ علتش را هم می گویم. ضعف کشورهای اسلامی در چیست؟ این پرسش بسیار مهمی است و ما باید ضعفمان را بشناسیم. آقای مشایی می گوید: اگر ما بهترین تعریفی را که از انسان دردست داریم عرضه کنیم، همه مردم دنیا به آن روی می آورند؛ زیرا این تعریف از انسان برای همه زیباست.البته تعریف فقط یک جمله نیست؛ بلکه منظور آن است که انسان این گونه دیده و شناسانده شود. در این صورت است که خواهید دید چه فرصت های بی-شماری در برابر انسان قرار می گیرد. برخی از دینداران اشکال می گیرند و می گویند: شما باید از خدا آغاز کنید نه از انسان؛ زیرا از انسان آغاز کردن یعنی اومانیسم. امّا آقای مشایی می گوید:این تفکر همان تفکر قرون وسطایی است که انسان و خدا را تعارض باهم می بیند و از همین رو تصور می کنند که اگر از انسان آغاز کنید، یعنی به خدا پشت کرده اید. دقت می کنید که هیچ فرقی نمی کند؛ درست است که قرون وسطی به دنیای اروپای مسیحی مربوط بود؛ ولی تفکر قرون وسطایی در میان ما مسلمانان هم مشاهده می شود؛ بنابراین بسیاری از مسلمانان نیز انسان و خدا را در تعارض با یکدیگر می بینند و فکر می کنند که اگر کسی جانب انسان را بگیرد و او را بزرگ ببیند یعنی به خدا پشت کرده است.آنها بر اساس این تصور نادرست نتیجه می گیرند که اگر ما متدینیم، باید خدا را بزرگ بداریم و انسان را در برابر او کوچک و حقیر معرفی کنیم. آنها می گویند معنای بندگی انسان در برابر خدا یعنی تحقیر و کوچک ساختن و کوچک دیدن انسان و از آنجا که ما امر به بندگی شدیم و برای بندگی آفریده شده ایم، پس باید این حقارت را بپذیریم؛ اما آقای مشایی می گوید این تصور، اشتباه است و معنای بندگی، حقیر کردن و حقیر دیدن انسان نیست؛ کسی که به انسان نگاه کند یعنی خدا را می شناسد. آغازازانسان درنگاه مشایی،آغازازخداا ست؛چراکه اوشناخت انسان راعامل شناخت خدامی-داندو براین باوراست که خدا برای شناخته شدن خود،انسان را آفرید،پس برای شناخت خداراهی جزشناخت انسان وجودندارد. این باوردراندیشه وکلام عارفان بزرگی ریشه داردکه باسلوک عارفانه خویش به دریافت های عمیق ازآیات وروایات دست یافته اند. آقای مشایی می پرسد: اصلاً خدا چگونه شناخته می شود؟ الان من از شما می پرسم؛ اگر من همه جهان را ناگهان از جلوی چشم شما محو کنم و حتی خودتان را هم نتوانید ببینید، چگونه خدا را می شناسید؟ خدا کیست؟ خدا مارا به این دنیا آورد و گفت: این دنیا آیه ونشانه من است؛ یعنی شما باید به اینها نگاه کنید. «حتی یتبین لهم انه الحق»؛ یعنی من این آیات را برای شما گذاشتم تا با نگاه کردن به آنها به من برسید. شما الان به من می گویید: خدا عظیم است؛ اما اگر عظمت آسمان ها و زمین را نبینیم، آیا می فهمیم خدا عظیم است یعنی چه؟ اگر جمال طبیعت را نبینیم، آیا می فهمیم خدا جمیل است یعنی چی؟! اگر خودمان علم نداشته باشیم، آیا می فهمیم خدا علیم است یعنی چی؟ مسلم است که نمی-فهمیم. خدای متعال می فرماید: من شما را به این دنیا آوردم تا با نگاه کردن به آن به من برسید. حال شما با نگاه کردن به آسمان ها عظمتی را درک می کنید؛ اما آیا این عظمت بی کران است؟!
با نگاه کردن به موجودات دیگر، زیبایی هایی را تشخیص می دهید؛ اما آیا این زیبایی ها بی کران است؟! اکنون پرسش این است که چه کسی می تواند همه کمالات را بی اندازه نشان دهد؟ روشن است؛ انسان.
کمالات خدا محدود است یا بی اندازه؟ پس برای اینکه خدا را به درستی بشناسیم، باید به چه کسی نگاه کنیم؟ پاسخ: انسان است.
آقای مشایی می گوید: ای انسان، تو اگر به ظرفیت خودت نگاه کنی، می توانی به خدا برسی. او می گوید که انسان باید به ظرفیت خودش نگاه کند. اما چگونه؟ مشایی جواب می دهدبانگاه به امام است که میتوانی به ظرفیت خود،پی ببری؛یعنی وقتی به انسان کامل که آینه تمام نمای خدااست نگاه کردی،می فهمی که انسان می-تواندهمه کمالات خداوندی رابه صورت بیکران وبی اندازه درخودمنعکس سازد.
برای روشن شدن موضوع به این سوال جالب دقت کنید؛ اگر من الان یک هسته خرما به شما نشان دهم و فرض کنید که شما تا به حال خرما ندیده اید، در این هسته خرما چه استعدادی می بینید؟ وقتی شما درخت خرما را ببینید، می-گویید این استعداد در آن است که درخت شود؛ یعنی آن هسته توان درخت شدن را دارد؛ ولی اگر درخت خرما را ندیده باشید، نمی توانید بگویید استعداد هسته خرما چیست و در نظرتان آن هسته با سنگ ریزه تفاوتی ندارد. پس شما باید درخت خرما را دیده باشید یا درباره آن شنیده باشید تا بدانید ظرفیت هسته خرما چیست و خوشه های گندم را مشاهده کرده باشید تا بدانید ظرفیت یک دانه گندم چیست.
حال باید پرسید که ظرفیت ما انسان ها چیست؟ برای پاسخ به این سوال باید یکی را دیده باشید که این ظرفیت در درونش فعلیت یافته باشد؛ یعنی باید انسان کامل را دیده باشید؛ به عبارتی دیگر باید یک انسان کامل که خلیفه خداست، به ما نشان داده شده باشد تا بفهمیم در ما چه ظرفیتی وجود دارد.« و لکم فی رسول الله اسوه حسنه»؛ یعنی آن را نگاه کن و بدان چه می توانی بشوی.
اسوه یعنی سرمشق. معلمان در مدرسه با خط خوش خودشان حروف را می نویسند و بعد به دانش آموز می گویند: سعی کن مثل این بنویسی. خدا هم همین کار را کرده؛ یعنی پیامبر را الگویی برای آدمی قرار داده و فرموده است: مثل او شوید. اگر می خواهید به خدا برسید، به ایشان نگاه کنید تا خودتان را بشناسید؛ آنگاه که خودتان را بشناسید مصداق این حدیث می شوید: «من عرف نفسه فقد عرف ربه».
حرف آقای مشایی همین است. ایشان در اینجا نگاه به انسان کامل را مطرح می کند و می گوید: باید به انسان کامل نگاه کنید تا ظرفیت خودتان را بشناسید. زمانی که ظرفیت خودتان را بشناسید، خدا را خواهید شناخت. برای همین است که می گوید: اصل اصول من انسان است. این نگاه، اومانیسم غربی نیست. آنها را باهم اشتباه نکنید. اگر شما به انسان نگاه کنید، خدا را می شناسید؛ پس بین انسان و خدا تعارضی نیست.
بعد از دانستن این که انسان دارای چه ظرفیتی است با او چگونه رفتار می کنید؟ اگر شما بدانید در این هسته خرما ظرفیت درخت شدن هست، با آن چگونه رفتار می کنید؟ مثل یک سنگ ریزه؟ خیر؛ بلکه قدرش را بیشترمی دانید. این نگاه عرفاست. آنها می گویند: زمانی که دانستید در انسان ظرفیت خداگونگی، خلافت الهی و نشان دادن همه کمالات و اسمای خدا وجود دارد، آیا می توانید به او بی احترامی کنید؟ روشن است که نمی توانید. سخن آقای مشایی درباره کرامت و تکریم انسان همین است؛ البته این مخصوص مسلمان ها نیست و همه انسان ها چنین ظرفیتی دارند. در روایات چنین مسئله ای مطرح شده است؛ برای نمونه پیامبر اکرم (ص) فرموده اند که همه بر فطرت متولد شده اند «و ابواه یهودانه او ینصرانه»؛ یعنی بقیه اش مربوط به تربیت هاست وگرنه همه یکسان و با همان ظرفیت ها (یعنی ظرفیت خداگونگی و الهی) آفریده می شوند؛ «فطرت الله الّتی فطرالناس علیها»؛ همه با همین فطرت (فطرت الله) خلق می گردند و این موضوع آفریقایی، آمریکایی، مسیحی، بی دین، لاییک، اومانیست و... را در برمی گیرد؛ یعنی همه آنها با ظرفیت خداگونگی آفریده شده اند و به دلیل همین ظرفیت ما باید قدر انسا ن ها را بدانیم. اگر قدر انسان ها دانسته شود، می توان آنها را رشد داد؛ همان گونه که اگر فنون کشاورزی را ندانی، نمی توانی هسته خرما را به درخت خرما تبدیل کنی؛ ولی اگر از آن آگاه باشی، می توانی این کار را انجام دهی. کسی که قدر انسان را بداند، انسان را به کمال می رساند؛ بنابراین با عزت گذاردن به انسان ها می توان دست آنها را گرفت و به کمال رساند. این نگاه عرفاست.
کسی که قدر انسان را بداند انسان را به کمال می رساند. بنابراین با عزت گذاردن به انسان ها می توان دست آنها را گرفت و به کمال رساند (این نگاه عرفاست) نه با تکفیر انسان ها. نگاه کنید؛ الان در جوامع دینی روحیه تکفیری در بین مؤمنان مشاهده می شود؛ می گویند این فرد چون مسیحی یا یهودی یا پیرو مذهب خاصی است، کافر است. یعنی چه که کافر است؟ یعنی اینکه باید طردش کنیم. حال آنکه به آنها باید گفت که اگر دلشان برای انسان ها می سوزد و می-خواهند اسلام را در جهان اشاعه دهند، راهش این نیست که به دیگران حمله کنند؛ راه آن تکریم انسان هاست. آدمی اول باید باور داشته باشد که این انسان ها چه ظرفیتی دارند؟ مثال هسته خرما را به یاد آورید. انسان اول باید بداند که در این هسته چیست. اگر این موضوع را بداند، می تواند آن را پرورش دهد. اگر شما تصور کنید که این انسان غیرمسلمان ظرفیت کامل شدن را ندارد، به او لگد می زنید و به کناری پرتش می کنید و می گویید او اصلاً داخل آدم نیست و نجس و کافر است؛ درواقع طردش می کنید و حاضر نیستید به حرفش گوش دهید. این درحالی است که در تفکر ما، انسان دارای ظرفیت خداگونگی است. وقتی شما باور کنید که فلان انسان امریکایی که بویی از اسلام نبرده، دارای همان ظرفیتی است که شما مسلمانان دارید، در گام نخست برای او احترام قائل می شوید. وقتی او را تکریم کنید، اخلاقتان اخلاق نبوی می شود و او مصداق این حدیث می گردد: «الانسان عبید الاحسان»؛ این یعنی وقتی او را تکریم کنید، در حقیقت بنده گوش به فرمانتان می شود.
نفی مرزبندی بین انسان ها، متفاوت با پلورالیسم دینی
وقتی که به چنین انسانی احترام می گذارید و برایش ارزش قائل می شوید، جذبتان می شود و به سمتتان می-آید. آن زمان است که می توانید او را رشد دهید. به همین دلیل ا ست که آقای مشایی می گوید: مرزبندی بین انسان ها را بردارید. با طرح این مطلب بی درنگ عده ای به او اشکال گرفتند و گفتند که آقای مشایی پلورالیست یا همان تکثرگراست؛ یعنی در نظر او یهودی، مسیحی، مسلمان و غیرمسلمان، بودایی، هندو و … هیچ تفاوتی با هم ندارند. ما معتقدیم که اسلام دین حق است. شما گفتید من محمدیم؛ یعنی معتقدید که دین اسلام حقیقت است. همین اشکال را می خواهند به آقای مشایی بگیرند و می گویند که ایشان گفته است: مرزبندی بین انسان ها را بردارید؛ یعنی نگویید: این گروه مسلمان اند و آن گروه یهودی یا گروه دیگر مسیحی و یا بودایی. این درحالی است که مقصود آقای مشایی این نیست که همه ادیان در یک مرتبه از حقیقت هستند و همه گزاره های آن ها درست است؛ بلکه در اندیشه ایشان اسلام دین کامل و حق است. مراد جناب مهندس از برداشتن مرزبندی بین انسان ها این است که به همه انسان ها احترام بگذارید. این گونه می توانید اسلام را اشاعه دهید نه با زور.
پایان اسلام گرایی یا پایان تحکّم در عرضه
آقای مشایی در جایی از پایان اسلام گرایی سخن گفت؛ اما با شنیدن این حرف گفتند که او به اسلام پشت کرده است؛ اما آقای مشایی می گوید که اشتباه نکنید؛ پایان اسلام گرایی معنا دارد. اسلام گرایی اصطلاحی است که در غرب به وجود آمده و به معنای عرضه اسلام با تحکم است. این درحالی است که در نظر آقای مشایی روزگار تحکم و الزام به دنیا سپری شده است؛ یعنی امروز شما نمی توانید باور خودتان را با فشار به دنیا الزام کنید. ایشان می گوید که دوره این کار گذشته است؛ نه فقط دوره اسلام گرایی، بلکه دوره مسیحیت گرایی، یهودیت گرایی و در کل هر گرایی سپری شده است؛ پس چگونه باید نگاه کرد؟ پاسخ روشن است: باید به انسان ها احترام بگذارید تا بتوانید دین تان را در دل آنها بنشانید و در ذهن و جان آنها وارد و تزریق کنید. به اعتقاد آقای مشایی اسلام را باید این گونه پیش برد؛ درست مانند انبیا. آیا انبیا از زور استفاده کردند؟ آنها زمانی که به رسالت رسیدند تنها بودند؛ پس چگونه دینشان را اشاعه و گسترش دادند؟ آنها دین خود را در عقل و دل مخاطبشان نشاندند. امروز چنین کاری را «قدرت نرم» می نامند؛ انبیا از قدرت نرم استفاده و کاری کردند که مردم باور نمایند و نسبت به دین احساس پیدا کنند. سخن آقای مشایی این است که دوره گرایی ها سپری شده است؛ در این مسئله میان اسلام گرایی، مسیحیت گرایی یا هر گرایی دیگری تفاوتی نیست. در تاریخ غرب، مسیحیت گرایی هم وجود داشته است. نمونه آن جنگ های صلیبی با مسلمان هاست که در آن، هر طرف می خواست دین خودش را با تحکم گسترش دهد؛ در واقع مسیحی ها می خواستند با جنگ مسیحیت را گسترش دهند و از آن سو مسلمان ها هم از همین راه درصدد گسترش اسلام بودند. در نظر ایشان فرقی میان اینها وجود ندارد و دوره همه گرایی را سپری شده می داند. او می گوید که مردم دنیا امروز با تحکم چیزی را قبول نمی کنند؛ به آنها احترام بگذار و تکریمشان کن و آن وقت ببین که چگونه حقیقت را می پذیرند.
به ایرادهایی که به ایشان گرفتند توجه کنید؛ اول گفتند که او اومانیست است؛ اما آقای مشایی گفت: نه؛ در مرحله دوم گفتند: این سخن که مرزها را بردارید، نشان دهنده پلورالیست بودن اوست؛ اما آقای مشایی گفت: نه؛ اصلاً مسئله برداشتن مرزها این نیست که ما مثل پلورالیست ها بگوییم همه حق هستند. حرف ما این نیست. برداشتن مرزها به معنای آن است که برای مواجهه با مردم دنیا نباید خط کشی کنیم؛ بلکه باید به همه انسان ها احترام بگذاریم و همه آنها را تکریم کنیم. در مرحله بعد آقای مشایی گفتند که دوره گرایی ها گذشته؛ یعنی دوره عرضه دین با تحکم، الزام و فشار سپری شده است و الان دیگر دوره چنین کارهایی نیست. هرکسی چنین اندیشه ای داشته باشد به خطا رفته است و این تصور که می توان اسلام را با فتوحات در دنیا منتشر کرد نادرست است.
اگر این شیوه راهگشا بود چرا تا به حال نتوانستیم چنین کنیم؟ امروز دنیای مسیحیت بزرگ تر است یا دنیای اسلام؟ اگر قرار بود اسلام با فتح پیروز شود، الان که 1400 سال از عمر اسلام و بعثت پیامبر اسلام(ص) گذشته است، چرا دنیا را نگرفته ایم؟! در مورد مسیحیت هم همین سخن را می توان مطرح کرد؛ اگر قرار بود با فتح همه مردم دنیا مسیحی شوند، چرا اکنون که دو هزار سال از عمر مسیحیت می گذرد، این دین دنیا را فرا نگرفته است؟! راه گسترش دین این نیست که ما به فتح و خونریزی روی آوریم؛ بلکه ما باید دینمان را با تکریم انسان ها پیش ببریم. خداوند اولین تکریم کننده است: «و لقد کرمنا بنی آدم»؛ ما بنی آدم را تکریم کردیم. پس باید از خدا یاد بگیریم: «تخلفوا باخلاق الله» آیا منظور از بنی آدم، فقط ما مسلمان ها هستیم و دیگران آدم نیستند؟! «ولقد کرمنا بنی آدم»؛ خدا بنی آدم را تکریم کرد. ما با تکریم می توانیم حقیقت را به دل انسان ها وارد کنیم نه با زور، اسلحه و فشار. همه اینها اندیشه و حرف آقای مشایی است.
تفکرات قرون وسطایی هنوز در جوامع دینی هست. منظورم ایران نیست. بسیاری از مردم در جهان اسلام و حتی جهان مسیحیت اندیشه تکفیری دارند. همین نشان می دهد که اندیشه قرون وسطایی هنوز در دنیا وجود دارد.
منظور ایشان از مکتب ایرانی چه بود؟
یکی از اشکال هایی که به آقای مشایی گرفتند ترویج اندیشه ناسیونالیستی (ملی گرایی) بود. آنها با طرح نام ایران تصور کردند که او چنین اندیشه ای دارد؛ در حالی که چنین نیست و حرف ایشان اصلاً این نبود. منظور آقای مشایی این نبود که ایرانی بما هو ایرانی، فردی متفاوت با انسان های دیگر است؛ چون ایشان می گوید که باید همه انسان ها گرامی داشته شوند. حرف آقای مهندس این بود که اسلام در غرب و شرق و جنوب و شمال شبه جزیره عربستان پیش رفت و به قلب اروپا راه یافت، اما باید بررسی کرد که در کدام یک از این حوزه ها اسلام به صورت معتدل قرائت شد. آیا در همه این حوزه ها یک قرائت از اسلام وجود دارد؟ روشن است که پاسخ منفی است؛ زیرا قرائت های بسیاری از اسلام مطرح است. این جمله پیامبر اکرم(ص) است که بعد از من امت من به هفتاد و چند فرقه تقسیم می شوند. این هفتاد و چند فرقه یعنی هفتاد و چند قرائت و برداشت گوناگون از اسلام حضرت فرمود که از این هفتاد و چند فرقه یکی اهل نجات است؛ یعنی قرائتش نسبت به باقی فرقه ها از نظر دین و اسلام صحیح تر است. البته این اتفاقی است که برای سایر ادیان هم افتاده است. پیامبر (ص) فرمود که در امت عیسی و موسی هم همین مسئله رخ داد؛ چون انسان کامل نیست و از دین برداشت های مختلف می کند. از قرائت های مختلف، مذاهب و مکاتب مختلف به وجود می آید. آقای مشایی برای پاسخ به این پرسش که در کدام حوزه اسلام بهتر قرائت شده است به سراغ کشورهای مختلف مانند مصر، عربستان، مالزی، ایران، آندلس در غرب اروپا و… می رود و ابتدا این سؤال را مطرح می کند که آمار دانشمندان مسلمان، اعم از شیعه و سنی، در کدام کشور بیشتر است؟ او پاسخ می دهد که ایران به دلیل سابقه تمدنی اش اسلام را با کمال اشتیاق پذیرفته و اسلام در اینجا اندیشمندان گوناگونی اعم از شیعه و سنی را پرورانده است. در ایران قرائت معتدلی از اسلام مشاهده می شود نه قرائتی خشن. شما می دانید که الان قرائت از اسلام چگونه است؟ این قرائت ها گوناگون است؛ بعضی از آنها خیلی خشن است؛ یعنی در اصل یک اسلام تنداست. تکفیرهم درهمین قرائت به وجودمی آید. گویی باآن تندی وغلظت می خواهدامربه معروف ونهی ازمنکرکندوبگوید: نمازبخوان؛روزه بگیر؛این کاررانکن؛آن کاررابکن واگرنکردی بایدبمیری؛یعنی به شیوه ای بسیارتند.آقای مشایی می گوید: مادراینجاهم قرائت های تندداریم؛ولی درکل درسطح جغرافیای اسلام،معتدل ترین قرائت هادرایران بوده است. اتفاقاعلت فراوانی اندیشمندان هم همین اعتدال بوده است؛یعنی چه؟یعنی اگراین دانشمندسنی خشن بود،نمی-گذاشت دانشمندشیعی دراین خطه سربرآورد؛ولی چنین اتفاقی نیفتاده است وعالم سنی باعالم شیعی درهمسایگی هم ودرحین دوستی باهم دراین جغرافیازندگی کرده اند. علت این مسئله اعتدال است؛اعتدال موجب شده است که اندیشه دینی دراین خطه رشدکند. ببینیدفلسفه،فقه،اصول،کلام ودیگردانش هادراینجارشدمی کند.
یکی دیگر از علل اعتدال، رشد عرفان است. بسیاری از بزرگان عرفان در ایران زندگی کرده اند. این سخن به معنای آن نیست که بزرگان عرفان به هیچ نقطه دیگری از جهان اسلام تعلق ندارند؛ برای مثال ابن عربی در اندلس به دنیا آمد، زندگی کرد و ایرانی نبود؛ اما در ایران، مولوی، حافظ، خرقانی ابو سعید ابوالخیر و …پرورش یافتند. اندیشمندان مذاهب گوناگون اهل سنت نیز در این خطه رشد کردند؛ زیرا در آن درگیری وجود نداشته؛ یعنی اینگونه نبوده است که هر گروهی بخواهد خون گروه دیگر را بریزد. آقای مشایی می گوید: به هر علتی که بوده اعتدال در این خطه جغرافیایی وجود داشته است. برای همین است که ایرانی ها را دارای قرائت خوبی از اسلام معرفی می کرد. معنای سخن ایشان این نیست که اسلام فقط برای شما (ایرانی ها) است و در هیچ نقطه دیگری از دنیای اسلام، قرائت خوبی از این دین وجود ندارد. این فقط یک بررسی آماری جغرافیایی است.
بحث مکتب ایرانی همین موضوع است و به هیچ وجه با ناسیونالیسم ارتباطی ندارد. همه آن شرافتی که آقای مشایی می خواهد به ایرانی ها بدهد به خاطر همین قرائت معتدل از اسلام است. او می گوید شما ایرانی ها قرائت خوبی از اسلام داشتید و به خاطر همین قرائت خوبتان دانش و اندیشه اسلامی تا این اندازه دراین کشور رشد کرد. آقای مشایی در بحث مکتب ایرانی می خواهد این موضوع را مطرح کند و البته این هارا به خصلت های خوبی مربوط می داند که درمردم ایران وجود داشته و دارد.
- پس مسأله گشت ارشاد و برخورد آنها با بانوان چیست؟
گشت ارشاد ارتباطی به آقای احمدی نژاد ندارد. آقای احمدی نژاد هم از همان لحظه شکل گیری این گشت مخالفت خودش را با آن اعلام کرد.
آقای احمدی نژاد در تلویزیون گفت: این نوع برخورد با مردم درست نیست. صریح کلام ایشان این است که گفت: امر به معروف بعد از معروف (شناخته شدن) یک معنا و مضمون دارد.
رئیسجمهور محترم گفت: آیا شما توانستید حجاب و پوشش را در جامعه معروف سازید؟ معروف یعنی چه؟ یعنی مردم او را به نیکی بشناسند و به نیکی باور داشته باشند. ایشان گفت: خب الان شما می توانید بگویید همه خانم های جامعه ما حجاب را امری نیک می دانند و باور دارند و احساسشان هم همین است؟ اگر چنین باشد، آن زمان می توانید امر کنید؛ ولی اگر این گونه نیست، اول باید معروف شود تا بعد بتوانید امرش کنید؛ بنابراین رئیس جمهور گفت: من با این مخالفم که بخواهیم دین را به شکل تحکمی تزریق کنیم.
با گذشت بیش از سه دهه از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران، هنوز حجاب معروف نشده است. آیا این مشکل گفتمانی نیست؟
البته چون شما نماینده یک خبرگزاری خارجی هستید، من نباید بعضی از ضعف ها را بگویم؛ ولی بازگو می کنم که این ضعف ایران نیست؛ بلکه ضعف جوامع دینی است. این نکته خیلی مهم است. شما پرسیدید این اشکالات از کجا سرچشمه می گیرد؛ من هم پاسخی دادم: از همان نگاه قرون وسطایی به دین. دین چیست؟ شما دین را با چه عنوانی می شناسید؟ اغلب دینداران در پاسخ به این سؤال، دین را فقط با یک بخشش که شریعت است، تعریف می کنند. مراد از شریعت قوانین و تکالیف، یعنی بایدها و نبایدها و حرام ها و واجب هاست. آنها تصور می کنند که دین فقط شریعت است؛ در حالی که این فقط بخشی از دین به شمار می آید نه همه آن. دین معارف عقلانی ، روحی و باطنی دارد؛ چون انسان دارای سه بعد است: جسم یا همان رفتار، عقل، قلب و احساس. دین برای هر سه بعد یاد شده برنامه دارد. در آیات قرآن کریم عبارت «آمنوا و عملوا صالحات» فراوان به کار رفته است. «عملوا الصالحات» مربوط به تکالیف و رفتار است؛ اما سؤال اینجاست که «آمنوا» به کدام بعد انسان مربوط می شود. پاسخ روشن است؛ آمنوا به عقل و دل مربوط می شود و ارتباطی با رفتار ندارد. کدام مقدم است؛ آمنوا یا عملوا الصالحات؟ آمنو ا مقدم است؛ یعنی اول باید ایمان باشد؛یعنی نخست باید دین را با عقل و دل باور کرد. وقتی چنین شود؛ یعنی انسان با عقل و دل خود این را باور کند، خودش به سراغ عمل صالح می رود و دیگر چندان لازم نیست که او را به انجام دادن آن اعمال مجبور کنند. وقتی شما عاشق دینتان شوید، مدام می گویید: چه کاری باید انجام دهم؟ در این صورت لازم نیست به شما بگویند: چنین کنید؛ یعنی الزام دیگر معنا ندارد. حال اگر ما به جای «آمنوا»، از «عملوا الصالحات» وارد دین شویم، ناچاریم الزام کنیم. اگر الزام هم کنیم ــ همان گونه که شما گفتید ــ نفاق، ریا، فرار یا ستیز را باعث می شود؛ یعنی عده ای می-ایستند و می گویند: این کار را انجام نمی دهیم؛ عده ای هم ریاکارانه آن را انجام می دهند. من در پاسخ به این پرسش که باید از کجا وارد دین شویم می خواهم بگویم که همان طور که خدا فرموده است، باید از آمنوا به عملوا الصالحات برسیم نه از عملوا الصالحات به آمنوا. پدیده گشت ارشاد یا نگاه های تکفیری در دنیای اسلام یا مسیحیت نشان دهنده ورود به دین از دریچه عملوا الصالحات است؛ یعنی دین را فقط بخش شریعت (فقه و تکالیفش) دانسته اند. این درحالی است که دین باید از آمنوا، یعنی از عقل و دل شروع شود.
حال در پاسخ به این پرسش شما که می فرمایید با وجود گذشت 35 سال از انقلاب اسلامی چرا مسئله حجاب و مسائل دینی دیگر حل نشده است، باید بگویم که ما خواستیم دین را از عملوا الصالحات شروع کنیم نه از آمنوا. باید از کسی که می خواهد به انسان احترام بگذارد پرسید که به نظر شما اصل انسان احساس و درک اوست یا جسم و رفتارش. روشن است که عقل و احساس آدمی اصل به شمار می آید. حال می خواهم عرض کنم که وقتی ما دین را فقط بخش شریعت بدانیم از رفتار شروع می کنیم. اگر رفتار کسی را خلاف دیدیم با او برخورد می کنیم. ما ایرانی ها می گوییم، «چکشی» یعنی الزامش می کنیم و به سرش می کوبیم؛ اما اگر دین را از «آمنوا» شروع کردیم به قلب و عقل طرف احترام می گذاریم؛ یعنی می گوییم، اول کاری کنیم که همین مقوله حجاب و پوشش را باور و احساس کندو در مرتبه ای متأخّر، تکلیف هم بکنیم.
در همه جهان اسلام و به طور کل در جوامع دینی و حتی مسیحی های معتقد نیز رفتار الزامی را اعمال می-کنند. همه می خواهند با الزام، دین را شروع کنند لذا وقتی با الزام جلو می آیند خیلی ها مقاومت می کنند؛ چون انسان ذاتاً حریت طلب و آزادیخواه است. اگه به او گویند، حتماً باید این کار را انجام دهی، لجبازی می کند و می گوید، نمی-کنم لذا دعوایشان می شود. اگر قدرت داشته باشد، بر سرش می زند و مانند همان رفتارهای قرون وسطایی.
دین را باید از عقل و دل مردم شروع کرد. معنایش این نیست که باید تکلیف تعطیل شود. معنایش این است که روی عقل و دل تأکید بیشتری شود. مثلاً در مقوله حجاب اول باید عقل و قلب زنان جامعه را قانع و راضی کنیم تا خودشان رعایت کنند؛ اما اگر کاری به عقل نداشته باشیم، موجب می شود خانمی اکنون در یک جامعه اسلامی چه ایران و چه غیر ایران اصلا نداند که چرا باید حجاب داشته باشد؛ ممکن است عقلش قانع نشده باشد. بعد از عقل نوبت به قلب می رسد که اگر احساس خوشایندی نسبت به حجاب برایش بوجود نیاورده باشیم، طبیعی است که اگر بخواهیم الزامش کنیم، متنفر و فراری می شود. ما باید کاری کنیم که در جوامع اسلامی مردم علاقه مند به دین شوند برای علاقه مندی باید عقلشان را با هنر قانع کنیم، قلب آنها را هم نسبت به معقولات دینی بها حساس خوب برسانیم. وقتی این پیش آمد، شما می بینید که دین به خوبی در جامعه توسط تک تک افراد اجرا می شود.


چرا به آقای احمدی نژاد و آقای مشایی برچسب حجتیه می زنند؟
پیشتر به شما گفتم انسان برای اینکه ظرفیت خودش را بشناسد باید به انسان کامل نگاه کند. انسان کامل از نگاه همه مسلمان ها بلکه همه دنیا آن منجی است. همه ادیان به منجی معتقد هستند؛ یعنی انسانی خدایی، که می آید و عدالت را در زمین گسترش می دهد؛ ما آن انسان راکامل آخر می دانیم که می گوییم، وصی پیامبران خداست. آقای مشایی می گوید: شما تا به این انسان نگاه نکنی اصلا ظرفیت انسانی برایت کشف نمی شود باید به او نگاه کنی. اکنون پرسش من این است که مردم برای اینکه رشد کنند، آیا باید به گذشته نگاه کنند یا آینده؟ این آینده باید امامی برای آینده وجود داشته باشد تا به او نگاه کنیم و با نگاه به او، ظرفیت خویش را بشناسیم و با امید به سوی او حرکت کنیم. شما گفتید پیامبر. پیامبر در قید حیات است یا از دنیا رفته است؟
دیدگاهش که هنوز هست.
من هم می دانم که دیدگاهش هنوز هست. دیدگاه پیامبر هرچه هست، اسلام است و من هم می گویم، آن وصی آخر، همان حرف پیامبر(ص) را بازگو می کند؛ اما یک نکته در اینجا هست و آن این است که ما یک قانون داریم و یک مجری. این مجری ممکن است، شخصی باشد که همه قانون را می داند و به آن ایمان دارد. در واقع این قانون در وجود خودش حل شده است. یا اینکه شخصی باشد که ایمان به این قانون نداشته باشد. کدام می تواند مجری باشد؟
آیا دین برای ما مانند یک برگه کاغذ است که پیش روی ما گذاشته اند و می گویند آدم ها این را ببینید و اینگونه شوید، یا خیر؟ بلکه باید یک پیشوا وجود داشته باشد که انسان ها با امید و نگاه به او جلو بروند و رشد کنند و استعدادهایشان شکوفا شود. این همان منجی آخر الزمان، حجت خدا روی کره خاکی است. نام و بقیه الله در قرآن کریم نیز آمده است. و بقیه الله خیر لکم.آقای مشایی می گوید: برای حرکت دادن قافله انسانی، اول این نگاه را به انسان ها عرضه کنیم که شما که هستید و چه ظرفیتی دارید. این نگاه چگونه حاصل می شود؟ وقتی به آنها، انسان بالا را نوید دهیم و بگوییم شما نیز می توانید مانند او شوید، به سمتش حرکت کنید، امیدوار می شوند و به حرکت در می آیند، شکوفا می شوند و رشد می کنند این تفکر ایشان است. وی می گوید: قافله انسانی وقتی به سمت شکوفایی استعدادها پیش می رود که به او امام حق و حجت خدا یعنی انسان کامل را نشان دهید. این یک نگاه درستی است که به غلط عنوان حجتیه بر آن گذاشته اند. در صورتی که حجتیه معنایش این نیست. حجتیه هم نوعی نگاه به امام زمان (عج) یعنی حجت خدا دارد اما آن نوع نگاه حجتیه با نگاه آقای مشاییبسیار فرق می کند. نگاه آقای مشایی، نگاه حرکت دادن قافله انسان ها به سمت "انسان کامل" است. وی می گوید: انسان ها برای اینکه خودشان را بشناسند و با این شناخت شکوفا و بی اندازه شوند باید به انسان کامل نگاه کنند و به سمت او حرکت کنند، البته امیدوارانه؛ چون اگر امید نداشته باشند، حرکت نمی کنند. انسان ها اگر به آینده روشن امیدوار نباشند، هیچ موقع به سمتش حرکت نمی کنند اصلاً انسان ها با امید حرکت می کنند. من با بعضی از مسیحی ها که استاد دانشگاه در آمریکا بودند، صحبت کردم دیدگاه های آنها برایم عجیب بود. با استادی از دانشگاه نیویورک که ادیان گوناگون را تدریس می کرد، گفتگو داشتم و درباره آینده جهان با او صحبت کردم. او می گفت: واقعا چنین آینده ای هست! به نظر می رسید ایمانش را از دست داده است. او می گفت: اصلا امکان ندارد، چیزی درست شود. همه چیز تاریک است. به نظر شما آیا چنین استادی خود شکوفا می شود که بتواند شاگردهای خودش را شکوفا کند؟ نمی تواند. به همین دلیل، مسئله انتظار و امید یک مسئله مهم در دیانت ما و در همه ادیان است؛ اینکه امید به چه کسی داشته باشیم. انسان کامل که می آید، نجات می دهد، آینده را باید روشن ببینیم، برای اینکه امیدوار به این آینده شویم باید به آن انسان کامل نگاه کنیم. می خواهم بگویم نظریه آقای مشایی، اینگونه کامل می شود که برای تعریف صحیح انسان باید به انسان کامل، نگاه کنید. برای اینکه این استعداد (انسان) بتواند مسیر شکوفایی را مثل آن هسته خرما برای درخت شدن طی کند باید چه مسیری را سیر کند؛ زیرا خاک کاشته شود، آب ، نور و کود داده شود تا جوانه و نهالی شود و به درخت خرما برسد. بنابراین غافله انسانی برای اینکه شکوفا شود باید به کجا نگاه کند؟ به انسان کامل. آیا به انسان کاملی که از دنیا رفته و فقط آثارش در کتاب است؟ خیر اگر بگویی، پیغمبری بود که خیلی خوب بود، الان ما با چه الگویی حرکت کنیم بگوییم نه پیغمبری بود؛ اما خدا (دین) با مرگ آن پیغمبر تمام نمی شود خدا روی زمین حجت دارد. حجت آن هست و می آید و نجات می دهد؛ او همان است که اراده خدا را محقق میکند «و نریدان نمنّ علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثین» پس این اراده خدا را چه کسی می خواهد، محقق کند؛ این اراده خدا را حجت خدا با یاری مستضعفان محقق می کند. این نگاه آقای مشایی است. بنابراین باید به مردم دنیا بگوییم حجتی است که انسان کاملی می باشد.
با این نگاه آقای مشایی، حرکت جهان رو به روشنایی است یا تاریکی؟ آقای مشایی می گوید: روشنایی. می گوید انسان ها هر لحظه شکوفاتر می شوند و رشد می کنند تا به آنجا برسند. می گوید: فرآیند جهان رو به روشنایی است در حالیکه حجتیه نگاهش خلاف این است. حجتیه درست است که معتقد به امام زمان (عج) و حجت است اما می گوید دنیا باید سقوط کند تا او بیاید. متأسفانه برخی از کسانی که منتقد شدید آقای مشایی هستند و او را به حجتیّه بودن متهم می کنند، خود عقیده حجتیه دارند، آنها می گویند جهان، رو به تاریکی می رود و انسان ها هر روز بدتر از روز پیش می شوند در حالیکه آقای مشایی می گوید مردم باید شایسته بشوند تا منجی بیاید و قدرش را بدانند. او می گوید اگر دنیابه تاریکی برود و مردم هر لحظه بد و بدتر شوند، اونمیآید ؛ چون کسی انتظار آمدنش را نمی کشد.
منجی برای چه غایب است؟ برای اینکه مردم قدر او را نمی دانستند، حال اگر مردم هر روز بدتر شوند که علت غیبت، قوی تر می شود!
سوال آخر: الان متوجهشدم که جریان آقای مشایی و احمدی نژاد سیاسی نیست، یک گفتمان است آیا این گفتمان با رد صلاحیت آقای مشایی از بین نمی رود؟ آقای احمدی نژاد دوره ریاستش تمام شد وقتی آقای احمدی نژاد دارد از صحنه بیرون می رود، چه کسی این گفتمان را پیش می برد؟
گاهی اوقات اندیشه ها با نبودن قدرت بهتر رشد می کند؛ چون قدرت منتقل شده است. این اندیشه زیبایی خودش را نشان می دهد، هوادار و طرفدار بیشتری پیدا می کند و بعد کار خودش را خواهد کرد.
من می خواهم بگویم گفتمان آقای احمدی نژاد که عنوانش را گفتمان بهار گذاشتند. به این دلیل است که ما رو به بهار می رویم نه زمستان، بر خلاف انجمن حجتیه که دنیا را رو به زمستان می بیند. اینها معتقدند این گفتمان ادامه دارد.
این گفتمان بهار برای ریاست جمهوری نبود.
نه گفتمان بهار با نگاه به بهار هستی بود، بهار جهان یعنی همان شکوفا شدن جهان با حرکت به سوی انسان کامل.
وقتی ریاست جمهوری قوه مجریه را ترک کنند چه؟
تفکر ادامه پیدا می کند، تبیین می شود و فکر منتشر می شود.
آیا می گذارند؟
چرا نگذارند، مگر می شود جلوی اندیشه ای را گرفت؟ بالاخره اندیشه راه خودش را پیدا می کند.