از سویی در زمان حکومت امیرالمومنین(ع) و رسول الله(ص) اتفاقاتی در این سطح که امروز میان شیعیان رخ میدهد، وجود نداشته است الّا مثلا قضیه ی قیس بن سعد که میتوان آنرا اندکی پرورش داد. یا فی المثل قضیه ی عثمان که به هر نحو یک قضیه ی حکومتی بود اما باز دقیقا مساله ی میان شیعیان نبود

 اشاره: حجت الاسلام مهدی همازاده فارغ التحصیل دانشگاه علم و صنعت بوده و از ابتدای دوره دانشجویی تا الان که چندسال است در حوزه علمیه مشغول تحصیل و تحقیق است، همواره با تشکل های دانشجویی ارتباط داشته است. ایشان بصورت تخصصی در حوزه هنر اسلامی و سبک زندگی تحقیق کرده و تالیفاتی دارد. ولی به لحاظ تالیفات ایشان بیشتر در حوزه تاریخ اسلام شناخته شده است. نشریه اصول‌گرا در این گفتگو ما سعی کرده تکلیف برخی مسائل روز سیاست و انتخابات را از دل تاریخ اسلام، معلوم کند.

یک مسئله ای که به عنوان مقدمه ضروری باید اول معلوم شود این است که اساسا ما چه زمانی میتوانیم از تاریخ اسلام استفاده کنیم و مسائل امروز را با آن حل و فصل کنیم؟ و اساسا این تطبیق هایی که اخیرا خیلی هم زیاد شده که ما شخصیت های امروزی را منطبق میکنیم بر شخصیت هایی در تاریخ اسلام، چه میزان درست و رواست؟
همانطور که پیشتر مختصرا عرض کردم، تقریبا در جمع های دانشجویی هرجا که ما بحث تاریخ را ارائه کردیم، بحث «تطبیق» در میان سئوالات مکتوب و شفاهی مستمعین و دوستان بوده و مشخصا پیرامون مباحثی چون «تطبیق واضحتر» و «درست یا نادرست بودن تطبیقات تاریخی» درخواست و پرسش وجود داشته است.

همواره وجود این حجم از مسئله، ابهام، اشکال و مطالبه و درخواست پیرامون این موضوع برای من عجیب و جالب توجه بوده است. مشخصا منظور نظر این نبوده و نیست که هر شخصیتی در جامعه ی امروزمان را میتوانیم با شخصیت یا شخصیت هایی از از یک برهه ی تاریخی خاص، منطبق کنیم و در واقع فرض کنیم که شخصیت های تاریخی دوباره به زمین برگردند. این شخصیت ها و زمانه ی ظهور آنها هرکدام مستقلا واجد انواع پیچیدگی ها در انواع زمینه ها از جمله جغرافیا و عصر و زمانه هستند و در نتیجه مستقل از اینکه تاریخ مورد نظرمان تاریخ اسلام باشد یا تاریخی دیگر، نمیتوان ادعا کرد که شخصیت های دقیقا معادلی قابل برگشت هستند.

ولی اینکه بتوانیم سننی را مشخصا در تاریخ اسلام و بطور کلی در تاریخ ادیان واکاوی کنیم و از آنها قاعده ی کلی استخراج نماییم، این مطلبی است که هم گواهی عقل را شامل میشود، هم نقل به نحوی ما را بدان دعوت نموده است. بعنوان نمونه ما در بررسی تاریخ به وجود سنتی معتقدیم که بطور خلاصه میگوید اگر گروهی از پایه گذاران نهضت های الهی و از پا به رکابان انبیا و اولیا که اتفاقا اهل جانفشانی و فداکاری هم هستند، خود را صاحب آن منافع مادی و معنوی که در نتیجه ی نهضت ها ایجاد میشود، بشمرند و به دنبال جلب منافع شخصی برآیند و در نتیجه دچار انواعی از تکبر های شخصی و خانوادگی و قومی شوند، سنت الهی این است که نهضت را با پیشقراولان دیگری جلو ببرد یا اینکه دیگر آن را مدد نرساند. و فی المثل اینطور نیست که خداوند متعال عقد برادری و اخوتی با کسی یا گروهی بسته باشد. یا بعنوان نمونه ای دیگر، اطرافیان و فرزندان خواص همواره در طول تاریخ معرض آسیب هایی بوده اند و اتفاقا هم در معرض آسیب بودنشان بیش از دیگران بوده، هم در نتیجه، آسیب زایی شان برای جامعه بیش از دیگران بوده است. در این وضعیت ما به سنتی معتقدیم که میگوید وقتی نزدیکان خواص به سوء استفاده کشیده میشوند، نه تنها خودشان را بلکه خواص مربوطه را نیز زمین میزنند. و از همین جهت میتوان بر این گزاره تاکید کرد که فرزندان و نزدیکان خواص، مایه ی فتنه و آزمایش آنها هستند.

ما این دست نتایج را استخراج می کنیم اما به این نکته هم واقفیم که طبیعتا قضیه منحصر به اینها نیست و سنن تاریخی دامنه ی وسیعی را شامل میشود. ممکن است در ذهن مخاطب چنین سئوالی پدیدار شود که چرا شما به این چند سنت برای تحلیل وقایع امروز بسنده میکنید؟ فی المثل این سنت را چرا مطرح نمیکنید که میگوید اگر حکومتی جائر و منحرف شود و جامعه در برابر آن سکوت کند و بی اعتنا باشد، آن کسانی که سکوت کرده اند شریک جرم آن حکومتند و این چنین جامعه ای قطعا به تباهی کشیده خواهد شد؟ روایات متعددی داریم از منابع شیعی و سنی با این مضمون که اگر کسی در شرایطی که شایسته تر از او وجود دارد زمام امور امتی را بدست بگیرد همواره امر آن امت در زوال و تباهی خواهد بود. چرا این سنت را مطرح نمیکنیم؟ نکته ی حائز اهمیت اینجاست که ما در گزینش میان سنت های الهی که برای برهه ی خودمان استفاده میکنیم مبنایی داریم که آن مبنا ما را به سمت سنت هایی چون ریزش خواص یا بطور کلی به دوران حکومت امیرالمومنین(ع) یا رسول الله (ص) هدایت میکند و فی المثل به سراغ دوران سیدالشهداء(ع) یا باقرین(ع) نمیرویم. و آن مبنا عبارت از این است که ما معتقدیم حکومت فعلی با وجود همه ی مشکلات، حق است و به لحاظ شرعی مشروع است. و طبعا کسانی که در این مبنا با ما مشترک نیستند، در گزینش میان سنن الهی به سراغ آن دسته ی دیگر از سنن میروند.

نهایتا سخن در این است که مساله عبارتست از اینکه در یک ساحت، یک سبقه ی کلامی و سیاسی حاکم بر قضیه میشود که شاخص آن همین سئوال «چرا فلان دسته از سنت ها را برمیگزینیم» است، اما به این پرسش که پاسخی میدهیم و از این ساحت که عبور میکنیم، ساحت بعدی مساله به هیچ عنوان عبارت از این نیست که قرار است بگردیم و برای افراد زمان حاضر، نمونه های تاریخی پیدا کنیم؛ بلکه قرار است بر سننی که بیشتر با آنها دست به گریبانیم تمرکز کنیم و از این منظر دست به نقد بزنیم. لذا پاسخ این پرسش که دائما هم مطرح میشود یعنی «آیا تطبیق شخص به شخص درست است؟» به روشنی منفی است. اگر گاهی در صحبت ها از طلحه و زبیر و امثالهم سخنی به میان آورده میشود، مطمئنا منظور این نیست که این شخصیت ها نمونه های امروزی مشخص و معین دارند. بلکه منظور این است که این افراد خودشان مصادیقی هستند از یک مفهوم کلی و یک الگوی نوعی که همواره در تاریخ مصادیق خود را یافته است. در واقع این افراد نیستند که در طول تاریخ تشخص پیدا میکنند بلکه این آن مفهوم است که افرادی را بعنوان مصداق خود میپذیرد و آنچه جاری است همان سنت مربوطه است.

یک مسئله ای که در عرصه سیاست امروز بیش از پیش به چشم میخورد، و تا حدودی فضای سیاست را به سمت بی اخلاقی و فساد سوق داده است، مسئله «شایعات» است. در زمان پیامبر و ائمه اطهار سلام الله، چگونه با شایعات برخورد میشد؟

آنچه امروز با آن دست به گریبانیم عبارتست از شایعه پراکنی و اتهام زنی افراد و قبائل به یکدیگر (البته قبائل نه به معنای قدیم آن). در سیره ی اهل بیت هم خیلی موارد در این حوزه به چشم میخورد، از جمله اینکه شیعیان با هم اختلاف میکردند، بر سر مال و منال دنیا دعوایشان میشد و حتی بر پایه ی شایعاتی که بعضا پخش میشد به جان هم می افتادند.

اما آنچه وضع امروز ما را اندکی متفاوت میکند این است که کسانی که امروز در عرصه های مختلف حکومتی با هم درگیر میشوند داعیه ی اعلامی و ادعایی شان این است که ما برای منفعت شخصی درگیر نیستیم بلکه مثلا فلان فردی که ما با او درگیریم بنی صدر دوم است، یا مثلا بزرگترین خطر و انحراف پیش روی انقلاب را سازمان میدهد، یا مثلا خون به دل رهبری کرده است و ایشان مشغول تحمل او هستند. و در نتیجه ی این صورتبندی است که تشخیص میدهند وظیفه شان عبارتست از افشاگری علیه آن فرد یا گروه و یا آنچه روشن کردن اذهان عمومی و بصیرت بخشی نامیده میشود. و از طرف مقابل نیز افرادی داعیه شان این است که عده ای یک مافیای پشت پرده ساخته اند و بر دو قوه مسلط شده اند و بعضا حتی به سازمانها و نهادهای نظامی و انتظامی نفوذ کرده اند، و در نتیجه میگویند ما شکایت مان از یک گروه را نمیتوانیم پیش خود آن گروه ببریم و از این قضایا. اینها نیز معتقدند در طرف مقابل همه ی افراد به اصطلاح دستشان توی یک کاسه است و در نتیجه وظیفه داریم مردم را مطلع کرده و انقلاب را نجات بدهیم والا انقلاب در پس پرده توسط این خواص استحاله خواهد شد.

پس با یک پدیده ی جدید مواجه هستیم، و آن اینکه هر دو طرف مدعی این هستند که دروغی پراکنده نمیکنند بلکه مشغول برداشتن پرده ای از روی حقایق هستند و به عبارت ساده تر افشاگری میکنند. البته باید پذیرفت که خیلی از مردم هستند که قبول دارند و باور دارند که به یک معنا هر دو طرف اشتباه میکنند و کارشان کار غلطی است. اما اگر قرار باشد به حال هواداران و سینه چاکان و به عبارت دقیق تر گرفتاران طرفین قضیه فکری بکنیم باید به سراغ داعیه های طرفین برویم و احصاء کنیم که به واقع چه میگویند. وقتی به آنها گفته میشود که آقا شایعه پراکنی نکنید، میگویند شایعه ای در کار نیست، اینها حقایق است. لذا بحث ما با کلیدواژه ی شایعه و اتهام زنی برای طرفداران دو طرف چندان کارساز نیست. مگر اینکه بتوانیم در بحثهای حکومتی زمان اهل بیت (س) محتوایی در این مورد بیابیم.

پس باید سوال را اینطور بپرسیم که آیا اساسا در آن زمان مسئله ای که منجر به بروز اختلاف بین شیعیان و به اصطلاح حزب اللهی های آن زمان شود، وجود نداشته؟ اگر داشته، ائمه این اختلافات داخلی را چگونه مدیریت میکردند؟

از سویی در زمان حکومت امیرالمومنین (ع) و رسول الله (ص) اتفاقاتی در این سطح که امروز میان شیعیان رخ میدهد، وجود نداشته است الّا مثلا قضیه ی قیس بن سعد که میتوان آنرا اندکی پرورش داد. یا فی المثل قضیه ی عثمان که به هر نحو یک قضیه ی حکومتی بود اما باز دقیقا مساله ی میان شیعیان نبود بلکه شخص امیرالمومنین (ع) صریحا نهی میکنند که اینکار (قتل عثمان) به صلاح نیست اما به هر حال گوش نمیکنند و اقدام میکنند و در شورش علیه عثمان مشارکت میکنند و در نهایت هم مورد عتاب علی (ع) قرار میگیرند و حتی حضرت در یک نقل به عمار و در نقلی دیگر به مالک میفرمایند که حالا بروید بساطی را که پهن کرده اید جمع کنید.

از این قضیه نیز به سختی میشود برای قضایای امروز ما استفاده کرد. در آن زمان خواص مصلحت اندیشی کردند و به صلاحدید امیرالمومنین (ع) اعتنا نکردند و ضربه اش را هم خوردند.

یا کسانیکه در زمان رسول الله (ص) گماشته و منصوب ایشانند و مثلا مرتکب اشتباهی شده اند و پیامبر عتابشان کرده است، مثل خالد بن ولید. اینها اشخاصی هستند که اشتباهاتی میکنند و مورد عتاب هم واقع میشوند اما دوباره هم منصوب میشوند؛ اما انصافا این شخصیت ها افراد منحرفی هستند و بلافاصله که از یک ماجرا خارج میشوند وارد ماجرایی جدید میشوند و خلاف بزرگتری از آنها سر میزند. لذا هیچکدام اینها برای مسائل امروز ما قابل استفاده نیستند الّا قیس بن سعد.

آیا شایعه را با توجه به معنای لغویش میتوان تقسیم بندی کرد؟ یعنی مثلا بگوییم هرچیزی که بین مردم شیوع پیدا میکند. که شاید هم درست باشد یا اینکه نیمه درست باشد! میخواهیم کلا درمورد مسائل و حرفهایی که درمورد دیگران یا درمورد رویدادها، بین مردم شیوع پیدا میکند و انواع آنها و روش برخورد با آنها صحبت کنید.

در قرآن کریم یک بحث «الذین یحبون ان تشیع الفاحشه» داریم که مربوط است به شیوع دادن فحشاء در بین مومنین و البته توجه هم داریم که فحشا همان چیزی است که قبحش آشکار است و از این نظر با منکر فرق دارد. گناهانی که شارع آنها را برشمرده است و الزاماً تلقّی منفی در نزد عرف ندارند، عمدتا منکر هستند.

پس برخی شایعات مورد نظر ما اموریست که قبح آنها نزد عرف آشکار است. نوع دیگری از شایعات هم داریم که بهتان نام دارند. یعنی چیزی را که از اساس وجود ندارد را ابداع کنید و منتشر کنید یا چنین چیزی را که از کسی شنیده اید پیش از اینکه صحت آنرا مورد تفحص قرار بدهید و حتی پس از این مرحله ترویج آنرا ارزیابی کنید، پخش کنید.

بحث دیگری هست پیرامون مساله ی جواز غیبت. میدانیم که غیبت با تهمت فرق دارد، در مورد غیبت مساله ای هست به این معنا که گاهی عیبی در برادر دینی شما هست که او اکراه دارد از اینکه شما آنرا مطرح کنید اما خود آن عیب وضعیتی دارد که جواز مطرح کردن پیدا میشود، مثلا یکی در وضعیت مشورت است، یکی در حالت تجاهر به فسق است که کسی گناهی را در منظر و مرآیی انجام میدهد و لذا میتوان مطرح کرد، یکی مثلا در مورد ائمه ی ضلال است یعنی کسانی که جلو می افتند و یک عده ای را پشت سر خودشان به گمراهی میکشانند.

اینها در واقع موارد جواز غیبت است که در مکاسب محرّمه که فقها بحث کرده اند و همه هم قبول دارند.

اما این آقایانی که در حوزه ی سیاست، صراحتا غیبت را پیشه کرده اند، استدلالشان این است که در طرف مقابل، عده ای جلو افتاده اند و عده ی دیگری را نیز دنبال خودشان راه انداخته اند و مشغول گمراه کردنشان هستند و دارند انقلاب را به انحراف میکشانند؛ یعنی از مصادیق «ائمه ضلال» هستند. لذا حق غیبت و جواز غیبت وجود دارد.

از طرفی من به قضیه ی تبلیغات انتخاباتی هم که نگاه میکردم، از این دست موارد زیاد به چشمم میخورد. یعنی مثلا عده ای افشاگری شان علیه طرف مقابل و رقیب را با همین ادلّه، شرعی جلوه میدادند و در نتیجه شما شاهد یک فضای بسیار نابهنجاری در جامعه بودید.

البته در این فضا مواردی مطرح میشود که بعضا کاملا کذب است و صحت ندارد، در میان همین ها مواردی هست که هرچند صحت ندارد اما نگاه برخی آقایان آنچنان اطلاعاتی و امنیتی میشود که گاهی چیزی را که حتی ظن هم نمی آورد برای خود یقین آور میابند و به صحتش رای میدهند و بازگو میکنند.

به هر حال این اتفاق را شاهد بودیم و در ایام انتخابات هم تا خرداد ماه مکررا و متاسفانه غلیظ تر و غلیظ تر شاهد خواهیم بود. اندیشه میکردم که واقعا چه باید کرد؟ چرا که ظاهرا آن ادلّه در این موارد واقعا میتوانند جواز غیبت به دست بدهند. نهایتا ما میتوانیم متوقع باشیم که نشر دروغ و کذب صورت نگیرد و استدلال کنیم که این دیگر غیبت نیست که بخواهد جواز داشته باشد بلکه تهمت است و تهمت مطلقا ممنوع است مگر علیه کسانی که بدعتی در دین گذاشته اند که در مورد آنها گفته اند بهتان بزنید و خداوند در برابر این بهتان برای شما حسنه مینویسد. البته استاد شهید مطهری گفته اند که منظور روایت این نیست که بهتان بزنید بلکه این است که مبهوتشان کنید، بهت زده شان کنید، آنچنان قوی در برابرشان استدلال کنید که بهت زده شوند ولی انتهای روایت که میگوید خداوند، به جای آن برای شما حسنه مینویسد، برداشت ایشان را رد می کند. شیخ انصاری در مکاسب از این روایت، جواز بهتان را بیرون کشیده اند به این معنا که کسی که در امر دین فتنه گری میکند، شما به او بهتان بزنید و از خداوند حسنه بگیرید.

از این استدلال هم آن سوی قضیه که خیلی به رقیب خود بدبین است استفاده میکند و علاوه ی بر جواز غیبت که از آن برای مطرح کردن عیوبی که وجود دارد استفاده میکند، از این جواز تهمت هم در موضوع ائمه ی ضلال و بدعت گذاران در دین کاملا استفاده میکند و میگوید که میشود به اینها تهمت زد در نتیجه دیگر اصلا نیازی نیست که بررسی کنیم و ببینیم آنچه گفته میشود واقعیت دارد یا خیر، اساسا با این جواز میتوان تهمت را تاسیس کرد و نشر داد.
توجه دارید که بدعت گذار در دین یک معنای خاص و یک محدوه ی مشخص دارد اما وقتی کسی بخواهد اینرا مورد سوء استفاده قرار دهد، محدوده را توسعه میدهد افراد یکدیگر را به بدعت گذاری در دین متهم میکنند.

مساله در ذهن من اینطور بود که ادلّه ی جواز غیبت میتواند در وضعیت فعلی ما خیلی مشکل ساز بشود، در فضای سیاسی و حکومتی ما خصوصا در زمان انتخابات ما شاهد افشاگری پس افشاگری هستیم و فضا به شدت سیاه و تهوع آور است. به نظرم رسید که شاید چیزی میتواند بر این ادلّه حاکم باشد. یعنی خود این ادلّه که مخصّص بودند بر ادلّه ی نهی غیبت شاید بتوان چیزی را بر همین ادلّه ی مخصّص حاکم دانست. بعد دیدم که رهبر معظم انقلاب هم با همین تمسک، ضمن پاسخ به سئوالی راجع به افشاگری سیاسی قریب به این مضمون را بیان کردند که چون فضای سیاسی کشور را آلوده میکند جایز نیست.

لذا به نظرم رسید ممکن است بتوانیم در مسائل اجتماعی و سیاسی و در نزاع های سیاسی درونی خودمان چیزی را بر ادلّه ی جواز غیبت و تهمت حاکم کنیم و آن چیز عبارت باشد از حرمت فضای اخلاقی جامعه. یا به عبارت دیگر نهی از ایجاد فضای پنجه کشیدن به صورت همدیگر و بداخلاقی. یعنی به این باور برسیم که این ادلّه ی جواز غیبت و تهمت اگر قرار باشد به یک رویه ی اجتماعی تبدیل شود و گروه های سیاسی آنرا میان خودشان به یک سنت عملی تبدیل کنند، این فضای جامعه را آلوده میکند.

طبیعتا هر فردی و هر گروهی میتواند طرف مقابلش را ائمه ی ضلال ارزیابی کند و خصوصا در حالتی که طرف مقابل رای هم داشته باشد واقعا مصداق ائمه ی ضلال میشود که کسی جلو افتاده و یک عده را دنبال خودش کشانده. همین حالا در مورد رئیس جمهور فعلی عده ای همینطور فکر میکنند. در مورد سرکردگان فتنه ی سبز هم طرف مقابل همین را میگفتند. البته کاری نداریم که کدام درست است و کدام غلط. اما عرض این است که هر گروه سیاسی با طرف مقابل خود چنین میکند. یعنی حتی وقتی طرف رای و بدنه مردمی دارد مساله ی ائمه ی ضلال شدن جدی تر مطرح میشود؛ چون در واقع، او یک عدّه را توانسته به دنبال خود بکشاند.

لذا به نظر میرسد میشود یک حکم ثانوی را حاکم قرار داد و به این آقایان گفت به دلیل وجود این حکم ثانوی که رهبری هم بر آن تاکید کرده اند، به ادلّه ی جواز غیبت و تهمت تمسک نکنید؛ والا به نظر میرسد با ادلّه ی نهی از شیوع فحشا و یا نهی از غیبت و نهی از تهمت نمیشود به مصاف این کار رفت چرا که آنها مخصّص آن را دارند و طبیعتا مخصّص بر ادلّه‏ ی نهی کننده، مقدم و حاکم میشود. به نظر من همین حکم ثانوی که عرض شد میتواند بعنوان یک مصلحت اجتماعی اهمّ، بر مخصّص آنها مقدم شود و جلوی کار آنها را بگیرد.

به عنوان مثال ما در فقهمان داریم که اموال غیرمسلمان حلال است. یعنی اموال کفار به لحاظ فقهی کلا بر مسلمین حلال است مگر اینکه یک عهد و پیمانی بسته شده باشد که وفای به آن عهد و پیمان وظیفه باشد. وگرنه به لحاظ اوّلی «استنقاذ مال کافر» و گرفتن آن مال از آن کافر حلال است. فقهای ما نیز این معنا را قبول دارند و این اساسا یک فتوای مشهور فقهای شیعه است. ولی همین حالا اگر به استفتائات مراجعه کنید و پاسخ مراجع به کسانی که فی المثل به اروپا سفر میکنند و میپرسند که این کار جایز هست یا خیر، میبینید که مراجع میگویند جایز نیست. چرا؟ پاسخ گفته میشود که شیعه بدنام میشود. این درست نیست که فردا مشخص شود که مثلا مسلمین با اجازه ی مراجع دینی شان می آیند به سوپرمارکت ها و مثلا اموال را برمیدارند.
پس یک مصلحت اهمّ ثانوی وجود دارد که هم جلوی بیان رسمی این حکم را میگیرد و هم جلوی عملی کردنش را.
مساله ی ما نیز دقیقا چنین مساله ایست. جواز غیبت در برابر ائمه ی ضلال، حتی با این فرض که گاهی بشود رقبای سیاسی را مصداق آن در نظر گرفت، به این دلیل که فضا را خراب میکند و همه ی اطراف قضیه میتوانند همین ادعا را در مورد هم داشته باشند نه تنها جای عمل ندارد بلکه جای طرح و بیان هم ندارد.

- به لحاظ تاریخی شما در این زمینه مثال خاصی ندارید؟
عرض کردم مثال قیس ابن سعد تا حدی میتواند برای ما راه گشا باشد. قیس بن سعد از یک طرف پسر سعد بن عُباده از بزرگان صحابه ی رسول الله و از بزرگان انصار است، از طرف دیگر خود او سوابق خیلی درخشانی دارد و در جوانی در زمانی که حدود ۱۰ سال سن دارد رسول خدا پرچم انصار در فتح مکه را به دست او میدهد. از سوی دیگر به قدری زیرک است که نقل میشود اگر ۴ یا ۵ شخص زیرک در عرب باشد یکی شان قیس بن سعد است. آدم فوق العاده ایست. او اولین استاندار امیرالمومنین (ع) در مصر است، آن هم نه مصر امروزی بلکه شمال آفریقا. استانداری مصر بطور کلی یک استانداری پر درآمدی هم بوده است. اگر دقت کنید عمر عاص همین مصر را بعنوان مزد خدماتش به معاویه از او خواست. علی (ع) حسب جوانی و زیرکی قیس ، وی را به مصر فرستاد. او در سال هشتم هجری (زمان فتح مکّه) در حالیکه فقط بیست سال داشت، از طرف پیامبر، پرچمدار انصار بود.
او در جنگ جمل غائب است دقیقا به این دلیل که زمامدار مصر است. منتها بعد از جمل معاویه شروع به نامه نوشتن برای قیس میکند تا او را به خودش جذب کند و در نتیجه قیس در مصر با یک فضای عجیبی مواجه میشود. در مصر یک گروهی بودند که به معنای امروزی نمیتوان به آنها شیعه گفت بلکه متشیع بودند، به تعبیری شیعه ی سیاسی بودند. اینها خلیفه ی اول و دوم را تقدیس میکردند اما با عثمان مخالف بودند و علی (ع) را به عنوان خلیفه قبول داشتند. یک عده ی دیگر با جمعیتی قابل توجه تر کسانی بودند که دل در گرو بنی امیه داشتند، دل در گرو بخشش های عثمان داشتند. یک جبهه ی خاکستری هم این میان وجود داشت لذا اداره ی مصر تدابیر ویژه ای میطلبید و شیطنت های معاویه در مصر زیاد بود.

معاویه نامه نگاری هایی را با قیس آغاز کرد و هدفش جذب او به سوی خودش بود. قیس در آغاز کار با این هدف که معاویه از او ناامید نشود و این ناامیدی انگیزه ی او برای فتنه گری در میان مصریان نشود، یک جواب دوپهلو به نامه ی معاویه میدهد.

البته معاویه و عمر عاص هم زیرک بودند و طرح قیس را خواندند لذا اولا این جواب قیس را با آب و تاب در شام منتشر کردند و اینطور وانمود کردند که قیس به معاویه اعلام وفاداری کرده است و ما قیس را از علی گرفتیم و قیس به ما ملحق شده است.

جبهه ی معاویه در صفین بر خلاف جبهه جمل، از صحابه و خواص با سابقه ی رسول الله (ص) خالی بود. ۴-۵ صحابه داشت که چندان مطرح نبودند لذا شروع به تبلیغ کردند. خود معاویه میگوید یکی از دلایلی که این کار را کردم این بود که جاسوسان علی این را به گوش او برسانند و علی نسبت به قیس بدبین شود و وقتی بدبینی علی به گوش قیس رسید، این باعث شود که هر چه بیشتر به سمت ما بیاید. از طرفی به موازات این اقدام، معاویه نامه ی دومی به قیس بن سعد مینویسد که من نامه ی اولت را خواندم و در آن نه اعلام وفاداری به من بود که از سر آشتی با تو درآیم و نه اعلام وفاداری کامل به علی در آن بود. بدان که من کسی نیستم در که سیاست فریب بخورم، تکلیف را مشخص کن، موضعت چیست؟ که در این مرحله قیس جواب بسیار تندی به معاویه میدهد و از جمله میگوید تو چه خیالی در مورد من کردی؟ آیا مردی مانند علی را با آن درایت و شایستگی هایش و سوابقش ترک میکنم؟! و با این جواب تند معاویه را رد میکند. ولی جوسازی های معاویه علیه قیس بن سعد در شام و در کوفه و در بین خواص شیعیان و اطرافیان امیرالمومنین (ع) کارگر می افتد و اینها به علی (ع) فشار می آورند که قیس را باید از کار برکنار کنید. اگر دقت کنید در این مقطع نامه نگاری های معاویه هم زیاد است.

علی (ع) عده ای از شیعیان را جمع میکند و در مورد قیس با آنها مشورت میکند. آنها میگویند قیس را امتحان کن. مثلا به او بگو با مخالفین خودش در مصر سخت بگیرد، اگر اطاعت امر تو را کرد معلوم میشود که هنوز با توست و اگر بهانه گرفت و این کار را نکرد و همینطور یکی به نعل و یکی به میخ زد، معلوم میشود که قضیه ای در کار است.

در تاریخ نقل است که حضرت چنین میکنند. یعنی از قیس میخواهند که بر مخالفین خود در مصر سخت بگیرد. قیس در جواب حضرت مینویسد که یا علی! من از تو در تعجب هستم که از من میخواهی با کسانی که هنوز با تو دست به شمشیر نبرده اند و نزاع نکرده اند تندی بکنم؟ اینها الان در وضعیت بی طرف هستند، اگر من با آنها تندی بکنم به جبهه ی معاویه ملحق میشوند و به ضرر ما خواهد بود.

وقتی این جواب قیس به کوفه می‌آید، اطرافیان حضرت امیر (ع) می‌گویند دیدید، قضیه درست است و قیس از در خیانت می‌خواهد وارد شود، عزلش کنید. البته این یک نقل تاریخی است و هرچند خیلی نقل های دیگر هم همینطور است، اما به نظر می‌آید که این با مقام عصمت و عدالت امیرالمؤمنین سازگار نیست که واقعاً دستور بدهد با گروهی که علیه حکومت دست به شمشیر نبرده‌اند، کاری نکرده‌اند، بی‌طرف هستند، نه با ما بیعت می‌کنند و نه با معاویه، اینها را از در تحکم وارد شوند و اگر قبول نکردند و بیعت نکردند به رویشان شمشیر بکشند. این به ظاهر هم خلاف درایت است هم خلاف عدالت. به نظر می‌آید مورخین هم تحت تاثیر همان نامه‌سازیهای معاویه و شایعات گرفتار شده‌اند و واقعیت را گم کرده‌اند. یک نقل ضعیف دیگری هم وجود دارد که امیرالمؤمنین (ع) از ابتدا با این جو در کوفه مخالفت میکند و به خواص شیعه میگوید من به قیس اعتماد دارم و حتما این اتفاقات و حرف و حدیثها واقعیت ندارد. منتها آنقدر این درخواستها از طرف خواص و یاران امیرالمؤمنین در کوفه زیاد بوده و سنگین بوده که حضرت به ناچار مجبور میشوند که قیس را برکنار کنند چون قیس به تعبیری، محبوبیت و وجاهت خودش را در بدنه شیعیان خاص از دست داده بود و آنقدر حجم شایعات و جوسازیهای معاویه سنگین بود که توانسته بود او را یک آدم دوپهلوی خودفروخته معرفی کند. بالاخره حضرت امیرالمؤمنین (ع) قیس را عزل کردند و یک جوان انقلابی و پرشور یعنی محمدبن ابی‌بکر را جای او گذاشتند و محمد هم شوربختانه بی‌تدبیری کرد و مصر را تباه کرد و در نهایت حضرت او را نیز برکنار کردند و مالک‌اشتر را فرستادند. البته مالک به مصر نمیرسد و در راه شهید میشود و محمد میماند و بی‌تدبیری هایش باعث میشود در آخر ۲۰۰۰نفر در مصر همراه محمد میمانند و در نهایت عمر عاص به راحتی می‌آید و مصر را میگیرد و محمد را شهید میکند و جنازه‌اش را در پوست الاغ می‌سوزانند و مصر با آن عظمت و حساسیت اش از دست امیرالمؤمنین (ع) خارج میشود.

غرض اینکه قیس در واقع داشت تدبیر میکرد و داشت مصر را اداره میکرد، یک آدم سوپر انقلابی را جای او فرستادند و او رفت و مصر را هم تباه کرد و قیس بعدها میگوید اتفاقی که در مصر افتاد نشان داد که رأی و تدبیر ما در اداره مصر درست بود. قیس پس از عزل از امیرالمؤمنین (ع) ناراحت میشود و به مدینه میرود و البته در راه، مخالفان امیرالمؤمین(ع) او را سرزنش میکنند از جمله حسان‌ابن‌ثابت همان شاعر معروف پیامبر که بعدها عثمانی شد و علیه علی (ع) هم موضع داشت به او میگفت که این همه سنگ علی را به سینه زدی و این هم شد نتیجه‌اش. قیس البته خیلی محکم مقابل اینها می‌ایستاد و جوابشان را میداد و در پاسخ او میگفت اگر قبیله‌ات نبود و من بیم جنگ قبیله با قبیله را نداشتم همینجا گردن تو را میزدم؛ ولی نهایتا به کوفه نمیرود و به مدینه میرود در حالی که از علی (ع) دلخور است. البته دست آخر یکی دیگر از خواص یعنی سعد‌ابن حنیف میرود و دست او را میگیرد و قانعش میکند که به کوفه نزد امیرالمؤمنین (ع) برود.

همه اینها درس است، با یک نصب و یا عزل دلخوریهایی که از ولی امر اتفاق می‌افتند. به هر حال قیس بر‌میگردد نزد امیرالمؤمنین و حضرت او را تأیید و تصدیق میکنند و میگویند که من از اول هم به تو اعتماد داشتم، فضای اطراف اینطور بود و بعدا هم این فرد یکی از نزدیکان امیرالمؤمنین (ع) است و یکی از کسانی است که امیرالمؤمنین (ع) با او مشورت میکنند. همین قیس ابن سعد است که از فرماندهان جنگهای بعدی امیرالمؤمنین (ع) نیز هست.

در واقع بر اثر حجم سنگین جوّسازی ها، فضا برای کارهای سیاسی و مدیریتی قیس از بین رفته بود. جا افتاده بود که او یک آدم خودفروخته است و وقتی به یک آدم اینطور نگاه شود، هر کاری بکند، حتی اگر در واقع مشغول اداره ی صحیح مصر هم باشد، شمشیرش برنده نیست.

درمورد نسبت ولی فقیه و رئسای قوا یا ما به ازاء تاریخ اش نسبت امام با کارگزارانش، توضیح بفرمایید. به نظر شما ولایت پذیری محض با مسائل خاص مدیریت و اجراء چگونه جمع میشود؟ زمان حکومت حضرت علی(ع)، این نسبت چگونه بود؟

درمورد این مسئله چیزی از تاریخ نمیتوان استنباط کرد. به خاطر اینکه این بحث اختیارات قوا در تاریخ نیست و یک ساختار سیاسی به این شکل در تاریخ اسلام وجود ندارد. در آن موقع یک ولیّ مشروع و یا نامشروع هست که یکسری والیان خود را منصوب میکند، معمولاً هر منطقه‌ای یک کارگزار سیاسی دارد که استاندار است و یک قاضی‌القضات دارند که آنها را خود امام (ع) منصوب میکردند و بعد آن استاندار برای خود کسانی را منصوب میکرده. پس یک سیستم خوشه‌ای وجود داشته که نهایتاً به یک نفر ختم میشده.

ولی ساختار سیاسی امروز اینجور نیست و الان در واقع برای تطبیق شرایط زمانه و استفاده از پتانسیل مردمی – که حضرت امام (ره) اعتقاد داشته که در بدنه اجتماعی ما یک پتانسیلی وجود داشته برخلاف صدر اسلام– سیستم دیگری شکل گرفته است. امام (ره) جدا اعتقاد داشتند به این معنا که اعتماد به مردم در ساختار سیاسی میتواند ضامن بقای اسلامیت باشد. یعنی نقش مردم را در ساختار سیاسی طوری پر رنگ کنیم که همین مردم با توجه به سبقه ی خاص مذهبی و علقه‌های شدید اعتقادی شان که در بینش شان ریشه دارد میتوانند و موظفند ضامن اسلامیت حکومت باشند، از طرفی ما برای توجیه این ساختار در عرصه بین‌الملل هم زحمت چندانی نداریم، مثلاً آنها این را یک نظام دموکراتیک میفهمند.

در اینجا که خواستند این ساختار را تطبیق دهند، چون نمیتوانیم برایش مجوز شرعی درست بکنیم و از طرفی خواستند تطبیق بدهند بر آنچه مشروع است، گفتند آن امام‌المسلمین یک معنای درست است و اختیارات اجرایی هم در واقع مال اوست و او میتواند و باید منصوب بکند،اما میاییم این نصب کارگزاران را با سازوکار مشورتی درست میکنیم. مثلا میگوییم امام از طریق یک عده که همان شورای نگهبان هستند چند نفر را به مردم پیشنهاد میدهد و عملا به آنها میگوید مشورت بدهید که من از این چند نفر کدام را به عنوان بازوی اجرایی خود منصوب بکنم. مردم در فرآیند انتخابات میگویند آقای الف را ما به شما پیشنهاد میدهیم، امام هم در اینجا میتواند بگوید خیر، من مشورت شما را قبول نمیکنم ولی به خاطر مفسده‌ای که وجود دارد، امام هم امضا میکند و در آن مراسم تنفیذی که برای ما مطلقا یک مراسم تشریفاتی نیست و بسیار مهم است، آن امضای نفوذبخش و مشروعیت بخش خود را پای حکم ریاست جمهوری میکند. و قبل این امضا، این آقای منتخب هرچند رأی چند ده میلیونی هم آورده باشد حکمش هیچ نفوذ و شرعیتی ندارد، و بعد از آن امضا است که حکم او شرعیت دارد.

در مورد قانونگذاری هم گفتند که این وکلای مجلس صرفاً موضوع شناسی میکنند و قرار است که کسی به اسم شورای نگهبان نظارت بکند و احکام را تطبیق بدهد. جای دیگر اگر تزاحمی بین احکام و مصالح روز پیش بیاید هم مجمعی هست.

خلاصه خواسته‌‌اند این ساختار پارلمانتاریسم و ریاست جمهوری را به یک نحوی بر ساختار سیاسی ولایی – اسلامی تطبیق بدهند. طبیعتاً ما نمیتوانیم از تاریخ اسلام برای اختیارات قوه مجریه و.. استفاده کنیم. اینها دیگر دست عقلانیت امروز ماست که مثلا ما برای کسی که از طریق مشورت به ولی‌امر معرفی میشود و ولی‌امر آن را امضا میکند و مشروع میکند،چقدر به این فرد اختیارات اجرایی بدهیم. اینها دیگر به عقلانیت امروز ما برمیگردد. اصلاً در تاریخ اسلام چنین چیزی وجود ندارد.

 شخصیت فرمانده لشکری مثل مالک‌اشتر شاید بتواند نمونه ی ناقصی به عنوان قوه مجریه ی یک امام در آن عصر در نظر گرفت، حالا ممکن است بشود حیطه و اختیارات این شخص را مشخص کرد که چقدر است. فرض بفرمایید در نمونه تاریخی که جناب مالک اشتر که تا دم خیمه ی معاویه میرود، ۲ یا ۳ بار پیغامی که امیرالمؤمنین (ع) مبنی بر بازگشت میفرستند ایشان را وادار به بازگشت نمیکند، این نشنیدن دستور ولی تا چه حد است؟ آیا ایشان تا این حد اختیار دارد؟ یا فرض کنید در قصه عثمان که به نظر میرسد شما قائل هستید که این افراد در واقع هیچ اختیارات خاصی ندارند اما فرمایشات امیرالمؤمنین (ع) را در مساله ی قتل عثمان رعایت نکردند.

سر قضیه عثمان طبیعتاً برداشت من از کل فرمایشات امیرالمؤمنین این است که حضرت نمی‌گفتند که این کار جواز شرعی ندارد، بلکه میفرمودند این کار به نتیجه نخواهد رسید. به تعبیر من، شما چه چیزی در ذهن تان از کشتن عثمان هست، آن چیز واقع نخواهد شد. امیرالمؤمنین این را میگوید. و در واقع آنها برداشتشان این بود که امیرالمؤمنین (ع)نهی مولوی- به اصطلاح امروز –نمیکرده اند بلکه نهی ارشادی میکردند. البته بعد هم امیرالمؤمنین (ع) مذمّتشان کرده، بعداً که این ماجرا به پیراهن عثمان بدل شد و جمل را به پا کرد و بعد هم صفین را به پا کرد و ماجرای ابوموسی اشعری که کوفه را قبل از جمل بهم میریزد و به مردم فتوا میدهد که نروید و در جنگ شرکت نکنید، بعد از همه ی اینها حضرت در یک نقل تاریخی به مالک اشتر و در یک نقل دیگر به عمار یاسر میفرمایند که «حالا بیا و برو این کوفه و این وضعی که درست کرده‌ای را سامان بده.»

اوامر و نواهی مولوی و ارشادی مرزشان چطور است؟ از کجا بفهمیم که جایی ارشادی است و لذا اطاعت نکردن آن توسط مخاطبین غیرقانونی نیست و جایی دیگر مولوی است و تمرد از دستورات رهبری محسوب میشود، از کجا بفهمیم ارشادی است یا مولوی؟

اصل بر مولوی بودن است مگر در مواردی که ما میبینیم که تمام مصالح و مفاسد در حکم وجود دارد و عقل کاملا آن را تشخیص میدهد. یعنی اگر امام هم این را نمیگفت، عقل ما این را میفهمد. مثلاً میگویند آیات اطیعوا الله و اطیعوا الرسول امر ارشادی است چرا که عقل هم این را میفهمد که باید اطاعت از خداوند و پیغمبر بکند. لذا این امر ارشادی است. به عنوان مثال دیگر “ان الله یامر بالعدل و الاحسان” یک امر ارشادی است. چرا که خود عقل میفهمد که به عدالت و احسان باید رفتار کند و تمام مصالح و مفاسد موجود در حکم را خود عقل به طور مستقل درک میکند. در اینجاها شارع می آید و صرفاً تأکیدی میکند و در نتیجه امر او امر ارشادی میشود ولی اصل در مولویت امر ولی است نه ارشادیت آن. ارشادیت باید احراز شود. در بیانات امیرالمؤمنین (ع) در قضیه ی عثمان برداشت من این است که امیرالمؤمنین (ع) به چیزی خارج از همان فهم رایج عقل عرفی اشاره نمیکند. میفرماید این اوضاع آشفته‌تر از آن است، ملوّن‌تر از آن است که سامان بپذیرد، این کار به نتیجه نخواهد رسید. ظاهراً این در مقام عقل عرفی برمی‌آید نه عقل شرعی.

اما بحث قوه مجریه در مورد کسی است که در یک امر اجرایی منصوب از ناحیه ولی امر است.لذا بحث استاندار یا فرمانده ی جنگ خیلی قابل استفاده نیست به دلیل اینکه بالاخره فرمانده ی بالای سر او خود علی (ع) است و ولیّ در صحنه است. در جنگ ها امیرالمومنین (ع) فرمانده ی کل است و مالک زیر دست اوست و در واقع مثل فرمانده ایست که در قرارگاه عملیاتی درجبهه است، و او (مالک) هم یک فرمانده ی گردان است درخط مقدم.

کسانیکه چه بصورت نصب مستقیم ، چه به واسطه رأی و مشورت مردمی به ولیّ امر منصوب میشوند، اینها در مواقعی که خودشان چیزی را بر خلاف نظر امام تشخیص میدهند، اینها در این مواقع چگونه باید رفتار کنند؟

اولاً من در مورد بحث تاریخی‌اش بگویم. ما در این مسائل حقیقتاً یک چنین سیره‌ای در بین شیعیان منسوب به امیرالمؤمنین (ع) و حتی کارگزاران منصوب از طرف پیامبر (س) نمی بینیم که یک تبعیت محض بدون هیچ چون و چرایی از قبل وجود داشته باشد. یعنی جاهایی هست که اینها تشخیص میدهند کار دیگری را باید بکنند و آن کار را میکنند و یا با امیرالمؤمنین (ع) و پیامبر (س) وارد محاجّه میشوند. مثلاً امیرالمؤمنین(ع) قبل از ماجرای صفین میایند و جریر‌ابن‌عبدالله را در واقع به عنوان نماینده ی دیپلماتیک و مذاکره کننده میفرستند به شام. یک آدمی است که در همدان استاندار عثمان بوده و تعاملی با بنی‌امیه دارد و روابط نسبتا خوبی هم با معاویه دارد و اما در عین حال با علی (ع) هم تنها استانداری از استانداران عثمان است که بیعت میکند و با اینکه علی (ع) عزلش میکند اما او باز از مردم همدان میخواهد که با علی (ع) بیعت کنند.

حضرت این فرد را برای مذاکره با شام انتخاب میکنند. آنجاست که مالک با لحن نسبتاً تندی با امیرالمؤمنین (ع) به احتجاج بلند میشود، که آیا این فرد را میفرستید؟ این آدمی است که خیانت میکند و…؛ وقتی هم که او بنابر تشخیص علی (ع) و به رغم مخالفت ها برای مذاکره به شام میرود و زمان بازگشت او طولانی میشود، مالک میگوید که او دارد زمان را به نفع معاویه میخرد و این معاویه است که مذاکره را طولانی می کند تا قوای خودش را تجهیز کند و در صفین(که در آینده رخ میدهد) به جنگ ما بیاید. بعد هم که او با مذاکراتی شکست‌خورده بازمیگردد،مالک در محضر امیرالمؤمنین (ع) با او شروع به جدل میکند و میگوید که من از اول هم گفتم که اگر امیرالمؤمنین (ع) مرا میفرستاد، اینطور برنمی گشتم و البته او هم اینطور جواب مالک را میدهد که اگر تو را میفرستاد، به محض ورودت به شام به جرم قتل عثمان خونت را میریختند.

بعدها جریرابن‌عبدالله از امیرالمؤمنین (ع) جدا میشود و حضرت دستور میدهند و خانه‌اش در کوفه را خراب میکنند.به هر حال یک همچنین قضیه‌ای اتفاق افتاده است، یک مخالفت مالک با امیرالمؤمنین (ع). این همان مالک است که بعدها امیرالمؤمنین (ع) فرمودند هیچ کس برای من مثل مالک نمیشود، و نسبت او با من، نسبت من بود با پیامبر. “و ما ادراک ما مالک”، اگر سنگ بود سنگ خارا بود و اگر کوه بود کوه بلند مرتبه و بی مانند بود.
قبیله نخع، قبیله ی مالک، میگویند که بعد از شهادت مالک ما به خدمت امیرالمؤمنین (ع) رفتیم، آنقدر اوضاع روحی حضرت نامناسب بود که نفهمیدیم ما باید به امام تسلیت بگوییم یا امام به ما.

در جریان لشکرکشی برای جنگ صفین در بین راه به جایی میرسند، امیرالمؤمنین (ع) از یک قبیله‌ای میخواهند که روی فرات (یا دجله) برایشان یک پلی بسازند که لشکر کوفه از روی آن پل عبور کنند. آنها تمرّد میکنند و تاریخ میگوید بدون اینکه امیرالمؤمنین (ع) چیزی بگویند، بلکه حتی وقتی در نهایت دستور میدهند برویم بالاتر و اینجا نیازی به ساخت پل نیست و میرویم بالاتر و آنجاها بالاخره جایی هست که از رودخانه عبور بکنیم؛ نوشته شده است که مالک اشتر با شمشیر بالای سر اینها می‌ایستد و میگوید اگر مثلاً تا فردا پل روی اینجا ساختید که ساختید وگرنه…همه را تهدید به مرگ میکند، و حضرت هم نهی از اینکار نکردند و آنها پل را ساختند و حضرت هم از پل رد شدند.

در دوران حکومت پیامبر (س) هم اینطوری است. در دوران حکومت ایشان یک چنین سیره‌ای در کار نبوده است که صحابه احتجاجی با پیامبر (س) نکنند، حتی در قضیه ی صلح حدیبیه که کار اساسا به مابعد احتجاج هم کشیده شد و عملا به تمرّد کشیده شد از طرف صحابه. در تاریخ هست که وقتی صلح حدیبیه نوشته شد اینها به قدری برآشفته شدند که – در همان موقعی که بندبند صلح-نامه را داشتند میخواندند و مینوشتند – شروع کردند به اعتراض به پیامبر (س)! به تندی اعتراض میکردند که مگر ما با این دین خودمان به حق نیستیم که بخواهیم باج بدهیم؟ و نوشته‌اند که حضرت با دست آنها را به آرامش دعوت میکنند و کار حتی از این هم بالاتر میرود و وقتی پیامبر به صحابه دستور میدهند که همینجا قربانیهای خودتان را بکشید قبل از اینکه وارد مکه بشوید و برمی گردیم، در تاریخ نوشته شده که هیچ کدام از صحابه اطاعت نکردند! پیامبر (س) هم خیلی ناراحت شدند. امّ‌سلمه دلداریشان دادند و پیامبر (س) فرمودندبه چشم من زل میزنند و اطاعت نمیکنند… و خودشان رفتند و شترشان را قربانی کردند و صحابه هم وقتی این را دیدند بلند شدند و یکی یکی شترهایشان را قربانی کردند و برگشتند به مدینه.

صحابه گاهاً با پیامبر (س) هم از در احتجاج و مباحثه برمی‌آمدند، پس یک چنین سیره‌ای وجود ندارد که ما بگوییم اگر کسی از طرف امام منصوب است – حالا آنها که معصوم هم بودند و عصمت هم داشتند – اما حالا الان اگر کسی از طرف ولی‌فقیه کسی منصوب شد، رئیس‌جمهور بود یا رئیس قوه‌قضائیه، نصب او مستقیم بود یا با واسطه، این دیگر حق هیچ گفتگو و مباحثه‌ای را با امام‌المسلمین نداشته باشد، نه، واقعاً اینطور نیست، یعنی یک همچنین حرفی را نمیشود زد. میتوانند بروند بحث بکنند،دستور امام‌المسلمین را صلاح نبینند و بروند با او به مباحثه برخیزند. ولی نهایتش این است که باید التزام عملی داشته باشند، اما التزام نظری لزومی ندارد داشته باشند. نمیشود هرج و مرج باشد و هرکسی هرچه تشخیص داد را انجام دهد. چیزی که میشود استفاده کرد این است. که البته در قضیه ی خیمه‌گاه معاویه مالک التزام عملی خودش را نشان داده است. سرقضیه جریر‌ابن‌عبدالله هم نشان داده است. بالاخره مالک – درست است که گاهی وارد مباحثه با امیرالمومنین می‌شود –ولی کاری علیه حکومت علی (ع) انجام نمیدهد، تمرّد عملی هم ندارد بلکه فقط صرفاً مباحثه میکند. سر قضیه عثمان هم که به ظاهر یک مخالفت عملی اتفاق می‌افتد، به نظر میرسد یک امر ارشادی مطرح بوده است.

بحث پیروان چطور؟ وقتی اختلاف می‌افتد بین مردم و کسانیکه خودشان کارگزار نیستند، و جماعت میبینند که امام یا سکوت کرده اند و یا از صحبتهایشان امر ارشادی برداشت میشود و در نتیجه اختلاف می‌افتد، اینجا چه کار باید کرد؟ باید رجوع کنند به صحابه ی نزدیک یا منصوبین و ببینند آنها چه میگویند و یا در این وضعیت هر کسی میتواند به تشخیص خودش عمل کند؟

شاید مخاطب این عرائض ما این تعبیر بنده برایش مقداری اغراق‌آمیز باشد ولی به نظر من این سؤال امروز سؤال سهمگینی است. ولیّ امر چه معصوم و چه غیر معصوم، خیلی مواقع پیش می‌آید که مصلحتی که به نظر خودش برای نظام تشخیص میدهد را یا اساسا علنی مطرح نکند، یا تا مدتی علنی نکند. اینجا امت چطور باید به نظر امام برسند؟

یک دوره‌ای اوایل انقلاب بود که ملاک را یک عده‌ای از یاران نزدیک و شاگردان نزدیک امام می‌گذاشتند، اما حالا دیگر از سویی به خاطر فضاحت برخی عملکردهای خیلی از آنها و از سوی دیگر به خاطر اشتباه آنها در برداشتها و تعبیرها، دیگر آن ملاکها از ملاکیت و مناطیت خودشان افتاده اند.

یادم است در یکی از این دیدارهای دانشجویی با رهبر معظم انقلاب در ماه رمضان ۲ یا ۳ سال پیش یکی از دانشجویان دانشگاه شریف همین سؤال را از آقا پرسید و آقا جواب خیلی روشنی ندادند ولی به سؤال توجّه کردند و بعداً در صحبتهایشان فرازی را به این بحث اختصاص دادند. حالا باید چه کار کرد؟

من فکر میکنم که لااقل باید در بین خواص فرهنگی، کسانی که جریان ساز هستند در بین مردم، یعنی همین بچه‌های افسران، همین تشکل‌های دانشجویی،فضلای حوزه و دانشگاه، اینها به نظرم باید به یک «هم افقی» با نگاه رهبر انقلاب برسند. هم افقی یعنی شاید واقعاً رهبری در یک مسئله هیچ تصریحی نداشته و شاید در آینده هم نداشته باشند. اما آنها با نظر رهبری هم افق بشوند. بتوانند به آن افقی برسند در کنار دیدگاه رهبری که بتوانند بگویند آقا هم الان این را دارند می گویند.

در فلسفه‌های مضاف مثلاً میگویند فلسفه ی هنر ملاصدرا. اما ملاصدرا که مستقیما راجع به هنر حرف خاصی مطرح نکرده. اما میگویند شما بیایید علم النفس را بخوانید، اسماءالهی را بخوانید، عالم مثال را بخوانید، قوه‌ی خیالش را بخوانید، این موارد را که خواندید خودتان میتوانید بگویید ملاصدرا مثلاً در مورد سینما چه میگوید. یعنی خودتان می توانید آن فهم را امتداد بدهید وقتی در آن افق گفتمانی قرار بگیرید. به نظر من میرسد راهی را که برای این حضرات، افسران جنگ نرم یا هرچیزی، مثلا خواص فرهنگی وجود دارد این است که واقعاً به این هم افقی برسند.

کتاب روشنای علم حضرت آقا را نمایه‌زنی میکردم راجع به دانشگاه و علم و روحانیت و حوزه، سخنرانیهای ایشان در مورد این مسائل را نگاه میکردم، دیدم وقتی که مجموعه ی صحبت های ایشان از سال ۶۸ تا ۸۶ را میخوانید انگار یک منظومه ی جدیدی به انسان میدهد. آدم در یک فضای جدیدی قرار میگیرد که میتواند بگوید حاصل فکر رهبر انقلاب در مورد بحثهای علم و دانش و نهادهای علمی حوزه و دانشگاه این است. به نظرم باید این اتفاق برای دوستان بیافتد. باید در این هم افقی قرار بگیرند. آن وقت است که اینها میتوانند بگویند ما مروّجین نظر رهبری هستیم در مسائل.

با تأسف باید گفت که در قشری از این دوستان این هم افقی وجود ندارد. ما در این تحقیقات میدانی سبک زندگی دانشجویی انقلابی، یکی از سؤالاتی که از بچه‌های تشکلهای فرهنگی پرسیدیم این بود که چند صفحه ی موضوع‌بندی شده از بیانات رهبری رامطالعه کرده اید؟ حدود ۶۸ درصد بچه‌ها زیر ۵۰ صفحه خوانده بودند و متوسط آمار جامعه هم ۶۳ صفحه بود. این نشان میدهد که بچه‌ها با ارتکازات و چیزهایی که از اخبار می شنوند به رهبری نزدیک میشوند و این تقرب جستن، تقرب جستن حجّت مندی نیست. و به همین دلیل گاهی کارها و حرفهایی میزنند که اتفاقاً در بیانات سابق رهبری، مخالف این کار یا حرف، به صراحت وجود دارد. یا بعضی از دوستانی که نزدیکترند میگویند که فلان کار طوریست که قطعاً حضرت آقا با آن مخالف هستند و بعداً رهبری اعلام موضع خلاف میکنند. به نظر میرسد که بچه‌ها به یک «رهبری شناسی» نیاز دارند.

مسائلی که در مورد صحابه فرمودید آیا مشابه آن نوع برخوردها در مورد امثال سلمان هم هست؟

نه. در مسئله ی سلمان این وجود ندارد. البته ابوذر یک شبه اینچنین رفتارهایی دارد. که مثلا پیامبر نهی میکردند که در مکه کسی اذعان علنی به مسلمانی نکند، ایشان طاقت نمی‌آورد و میگفت که من باید بگویم. لذا ابوذر وارد جمع مشرکین میشود و اعلام مسلمانی میکند و آنها هم کتکش میزنند.

حتی در ماجرای حکومت عثمان، امیرالمؤمنین (ع) در جریان شورشی که علیه عثمان شروع میشود در پی تلطیف اوضاع و اصلاح روند او بودند، یعنی عثمان از طرفی میخواست شورشیان را آرام بکند، از طرفی هم به امیرالمؤمنین (ع) قول میداد که وضعیت را اصلاح کند. در همین حال اما کاری که عمار میکند، ابوذر انجام میدهد و مالک در پیش میگیرد خلاف این است. آنها به دنبال اصلاح خلیفه نبودند. البته ابوذر زودتر شهید میشود ولی برخوردش برخوردی نیست که امیرالمؤمنین (ع) با خلیفه دارد. برخوردش برخورد تندی است.
ولی مثلا در مورد مقداد چیز خاصی به ذهنم نمی‌آید. در زمان عثمان، قبل از شورش علیه عثمان از آنجا رفته و مرحوم شده است.اما سلمان یک آدم ویژه-ایست.

لطفا آسیب‌شناسی رفتاری دوستان در امر انتخابات را از نگاه خودتان بیان کنید و وظیفه‌شان، به معنای بهترین کاری که میتوانند انجام دهند را تشریح کنید.

در زمان ۲ خرداد ما دانشجو بودیم، دانشگاه علم و صنعت هم از دانشگاههای پرتلاطم بود. در دانشگاه ۸۰۰۰ نفری، ۲۰۰۰ نفر در تجمعات شرکت میکردند و آن تجمعات یک ابهتی داشت. ما هم در تجمع ها با بسیج شرکت میکردیم. ما دعا می خواندیم، آنها شعار میدادند که مرگ بر طالبان و این شعارشان می‌پیچید. ما میرفتیم جلوی دفتر رئیس دانشگاه و زیارت عاشورا می خواندیم. در آن زمان من یادم هست که حضرت آقا در سخنرانی های عمومی‌شان بنا کردند به تذکر اینکه در تجمعها شرکت نکنید. خیلی دیر حرف های آقا را می گرفتند. دوستان عملا کار خودشان را میکردند. حتی یادم هست یکبار بچه‌ها در بسیج به این نتیجه رسیدند که شبانه برویم و درون انجمن بریزیم و آنجا را تسخیر کنیم! الان نسبت به آن موقع فضاها یک مقداری بهتر شده. نمیدانم اساساً به این دلیل است که جنب و جوش بچه‌ها کم شده است و در نتیجه این هم کمرنگ شده است، یا که عقلانیت بالاتر رفته.

دوستان در برابر رقبای اصولگرا و یا شبه اصولگرا یک مقداری متین‌تر برخورد می‌کنند. آن زمان ها اولین اقدام بچه‌ها، پله ی آخر نردبان بود. مثلا یک تحصنی بود و شیشه‌ها را می‌شکستند. الان بهتر شده است.

به نظرم یک شاهکار میتواند در بچه‌های تشکل رخ بدهد البته اگر بتوانند از پسش بربیایند، که اگر بتوانند واقعاً یک خدمت گفتمانی به اصل انقلاب کرده اند. و آن این است که آن فضای آزاداندیشی سیاسی که آقا می‌گویند را با آن مؤلفه-هایی که مد نظر ایشان است بتوانند در یک چنین آزمون میدانی پیاده بکنند. آقا میفرمایند که هم سهم آزادی، هم سهم منطق و هم سهم اخلاق بطور همزمان پرداخت بشود. اگر واقعاً بتوانند این کار را انجام بدهند به نظر میرسد که یک انقلاب بزرگ فرهنگی،سیاسی در کشور ما اتفاق افتاده است. یعنی از بعد از آن مناظره‌های سیاسی، رقابت‌های سیاسی واقعا به این سمت پیش برود که رقابت باشد، مناظره باشد و حرفها نقد یکدیگر باشد، و مثلا نگوییم که تشکلهای دانشجویی فقط بیایند و معیارهای کلی را بدهند که مثلا مردم به کسی رأی بدهید که مسلمان است، انقلاب را قبول دارد، که گفته میشود وقتی شورای نگهبان همه ما را تأیید کرده پس همه این معیارها را دارند. این که دردی را دوا نمیکند. تشکل‌دانشجویی که رهبر جامعه نیست، ولی فقیه نیست که بگوییم یکسری مسائل اهمّی وجود دارد.
به نظرم باید به سمتی برویم که این فضای افشاگری و این فضای مناظره‌هایی که پنجه به صورت هم می‌کشیم از بین ببریم.

در این حوادث جدیدی که در مجلس اتفاق افتاد من سایتهای حامی هر دو طرف را نگاه می‌کردم و واضحا می‌دیدم که هر دو طرف چه تصور قهرمان‌آمیزی از چهره ی خود دارند. طرفداران رئیس مجلس، چه عکسهایی گذاشته بودند و از جمله بیانات رئیس مجلس را روی سایت ها گذاشته بودند و انگار چه فتح عظیمی اتفاق افتاده است. و از طرفی دیدم شبکه ی ایران رئیس جمهور را سردار عدالت نامیده بودند. البته آقای ریئس جمهور خدمات بسیاری را انجام داده است ولی آنها به خاطر این کار خاص عنوان سردار عدالت را به ایشان داده بودند.

من حقیقتا حیرت کرده بودم چون این مسئله دقیقاً همانی بود که رهبر انقلاب در سال ۸۸ و در انتخابات ۸۸ صریحاً گفته بودند که غلط است. اینکه یک جرمی را که در هیچ محکمه‌ای اثبات نشده است را رسانه‌ای بکنند، این کار، کار غلط و غیر اخلاقی است و حتی بخواهند از این هم نتایج دیگری بگیرند.

به نظرم اگر این تشکل ها بتوانند این حضرات مدعی عقلانیت را سر عقل بیاورند کار خیلی بزرگی انجام دادند. اینکه جا بیندازند که شما بیایید بحثتان را با هم بکنید، و بیایید این ظرفیت سیاسی را در کشور خودمان راه بیاندازیم که حرف مخالف همدیگر را در یک فضای آزاد بشنویم. افشاگری هم البته نکنند. هیچ کس پشت صحنه ی دیگری را نیاید مطرح کند ولی همدیگر را هم نقد بکنند. به نظرم آن ۳ تا عنصر یعنی منطق، آزادی و اخلاق را اگر تشکل ها همزمان نهادینه شان بکنند، یک کار بسیار بزرگی صورت گرفته است. این به نظر من در واقع یک استراتژی است، بعد میشود برایش تاکتیک و برنامه و روش طراحی شود.